آبجی

هنوز ننشسته شروع می کند  ، صدای تیزش  را روی سرش انداخته .

– پس کی میخوای بوتاکس کنی ؟ ریخت خودتو تو آینه دیدی ؟ به مادر فولاد زره گفتی زکی 

میگویم : وااای آبجی تورو به سینه سوخته فاطمه زهرا دوباره شروع نکن . من از ظاهرم فعلا که  راضیم بوتاکس می خوام چیکار ؟ 

از روی تجربه میدانستم که این گفتگو حالا حالا ادامه دارد و آبجیم که ادبیات گفتگویش را از آقام خدا بیامرز به ارث برده دست بردار نیست  و اگر فکری نکنم با زبانی که چیزی از نیش مار غاشیه کم ندارد تا خدا میداند کی مرا رها نخواهد کرد 

دوباره می گوید : پاشو میگم … پاشو به دکتر مظفری تلفن کن وقت بگیر ، د پاشو …

کمی دست دست می کنم شاید از سرش بیفتد  با چرب زبانی  میگویم : باشه عزیزم بذار اول  برم دوتا چای قند پهلوی دو آتیشه بریزم بشینم پیش آبجیم قربونش برم دل بدیم و قلوه بگیریم و …

– نه دل می خوام نه قلوه همین که گفتم پاشو زنگ بزن دکتر ؛  شب عیدی نمی خوای تغییر کنی اخه این شوهر بیچاره دل داره این بچه ها دلشون می خواد مادرشونو خوشگل ببینن زنا رو ندیدی از دو ماه قبل عید بلایی نیست سر خودشون نیارن یکی لبشو  جل می زنه  یکی خط خنده پر میکنه یکی مزون درم یکی میرکودرم یکی غبغب بر می داره یکی لیزر می کنه ….

هاج و واج مانده ام خواهر شصت ساله کم سواد من این اصطلاحات تخصصی را از کجا یاد گرفته  است ، برای اینکه از سر خودم بازش کنم می گویم : باشه ابجی ،  باشه یه دکتر متخصص خوب پیدا می کنم  چشم ؛  تازه  مگه قیافه من چشه ، مگه چند سالمه ؟ شما هم مراقب باش خیلی خوبه به خودت میرسی اما حواست باشه چکار می کنی ، این کارا زیادش خطرناکه هااا حالا این دکتره که میری ازش مطمئنی؟ 

ابروهای تتو کرده پهنش  را که بیشتر  به دو مستطیل سیاه چسببده به پیشانی می ماند چنان در هم می کشد انگار کفر ابلیس کرده ام .

– دکتر مظفری ؟ دلت بخواد ، لنگه ش تو تموم شهرپیدا نمی شه ، جنساش تموم خارجکیه یه پاش اینجاس یه پاش مالزی ، بیا ببین دنیا رو سیر کن  ،  از دختر هیژده ساله تا زن هشتاد ساله که جای ننه منه صف کشیدن براش  ،  النگوی دستشونو میفروشن خرج صورتشون می کنن ، هفته قبل که برای میرکودرم رفته بودم ؛  مطب نگو صحرای محشر ، جای سوزن انداز نبود ، یه زنی کنارم نشسته بود می گفت از خرجی خونه میزنه که بتونه برای شب عید چار جلسه  ار هف کنه ..

–  آر آف آبجی .

– حالا هرچی ،  اونوقت تو دستت تو جیبته ،  اینم ریختته …

و دوباره دم گرفت ”  دو سال دیگه از ریخت میوفتی شوهرت میره روت زن می گیره ، بچه هاتم میرن دنبال کارشون ،  فکر کردی شوهر و بچه ادمو ضف می کنن ؟ ما انقدر این کارا رو کردیم کجا رو گرفتیم ؟  هی کار ، هی کار  ، بدبخت به فکر خودت باش ، فردا از دست و پا می افتی و .. و.. فهرست انواع بلاهای ارضی و سماوی که درنتیجه بوتاکس نکردن به سرم می آمد  تمامی نداشت .  

آبجیم زندگی خوبی نداشت ، جوانی نکرد ، بچه بود که شوهرش دادند ، درس درست و درمانی نخوانده بود و کوره سوادی داشت ، شوهرش جمال آقا مصداق آنچه خوبان همه دارند بود ، بد خلق بود و ببش از آنکه بی پول باشد کنس ،  هنوز بچه بود که مادر چند بچه قد و نیمقد شد  و دنیایش  منحصر به چهار دیواری خانه و  راههای ارتباطش با جهان بیرون از خانه  بسیار محدود ،  رادیوی ترانزیستوری جهیزیه اش یکی از آنها بود که هر  جای خانه می رفت  و هر کاری می کرد آن را کنار خود داشت ، بعدها که مادرمان مرد وظیفه مادری کردن برای مرا هم گردن گرفت و بزرگم کرد ، من  اخرین فرزند  خانواده و تنها عضوی بودم که توانست وارد دانشگاه شود و بعد دریکی از  بانکها مشغول به کار شدم همه اینها زیر سایه حمایت ابجی نصرت بدست امد که  تا همین دو سال پبش خلاف بزرگش شرکت در جلسات زنانه  و  این سفره  و آن  مولودی بود  از همان ها که زنها اخر جلسه پشت قابلمه و تشت حمام ضرب می گیرند و عده ای هم قر خشکیده در کمرشان را می تکانند ، نمی دانم این قدسی خانم  اتش به جان گرفته از کجای آسمان در دامن ابجیم افتاد که از این رو به آن رو شد ، آشنایی با قدسی که زنی الامد و کمی جوانتر از او بود زندگی های نکرده تلنبار شده اش را به یادش اورد و شد پای ثابت مطب دکتر آشنای قدسی ، صورتش را به او سپرد که هر بار چاله جدیدی برای پس انداز کوچک و درامد مختصرش می کند ،   یکروز بوتاکس یکروز میکرو بلندینگ ، یکبار جراحی کشش پیشانی بار دیگر مزودرم و ژل لب  ، به جز اینها موارد دیگری هم در راه بود که نه نامشان را شنیده بودم نه می دانستم در پایان باید منتظر چه نتیجه ای بود ، از طرفی ابجی را بعد از سالها و بخصوص در چند ساله اخیر بعد از فوت شوهر و سروسامان گرفتن و رفتن بچه هایش سرحال و خوشحال می دیدم و از طرفی نمی توانستم نگران آینده این پوست انداختن و به روز شدن ناگهانیش نباشم ، نمی دانستم چه موضعی بگیرم ،  زندگی و پول او بود ، بچه نبود و به اندازه کافی یکدنده تا حرف و نصیحت نپذیرد ،  محو دنیای جدیدی شده بود که تا چندی پیشنمی شناخت و حتی نمی دانست وجود دارد ، مانند کاشفی در سرزمینی بکر و ناشناخته بود که با هر گام چیز جدیدی  کشف  می کرد  ، دنیایی آنقدر جذاب که می خواست به هر قیمت  جزیی از آن بماند ، اما همه اینها از نگرانی من کم نمی کرد .بخصوص آنکه نتیجه ماجراجویی هایش چیزی بود در حد اسپورت کردن پیکان مدل پنجاه و پنجی که لگوی بنز رویش مونتاژ شده باشد . یکی از دو چایی که ریخته ام  دستش می دهم ، کنارش می نشینم  ،  آرام و با احتیاط می گویم :  ببین ابجی جان به ارواح خاک آقا و عزیز قصد دخالت تو زندگیتو ندارم از اینکه به فکر خودتی  خیلیم خوشحالم  ، اما عزیزم زیبایی که فقط ژل و بوتاکس نیست  ،  اینهمه دندون خراب داری  ، چرا دندوناتو درست نمی کنی ؟  همش از دندون درد به الامانی  و می نالی ،   بیا بریم دکتر،  فشار خونتو چک کن ، بیا با هم بریم پیاده روی وزن هر دومون زیاده ….

 صدای پیامک گوشیش بلند میشود ،  عینکش را میزند  و پیام را می خواند ،  یک حبه قند گوشه لپش می اندازد و چای را یک نفس مثل یک لیوان آب سر می کشد و از جا بلند می شود .

– پاشو مانتومو بیار باید برم  .

وا رفتم ؛ 

 – آبجی ؟ کجا ؟   

– قدسی برام پیش دکتر مظفری  نوبت مزون درم گرفته باید برم .

دوسال است  چادر را انداخته اما هنوز در مانتو راحت نیست ، مانتویش بلند است و هر آن بیم آن می رود که پایش در آن گیر کند و بیفتد ،  همانطور که گره روسریش را مرتب می کنم  می گویم : 

–  آبجی ، آبجی جونم به جواد آقا بگم برات نوبت دندون پزشکی بگیره ؟

 انگشت شست و اشاره ش را  مثل اینکه پشه ای بپراند حرکت  میدهد ،

– برو بابا خوشت میاد ، دندونای من چیزیش نیست ، بعضی وقتا یه کم درد می گیره ،بیخود شوهرتو زا به را نکن .

کفش هایش را جلوی پایش جفت می کنم ،

– همیشه همینو می گی آبجی ، این مسکنایی که برای دندون درد می خوری معده تو داغون می کنه هاا 

با عجله کفشها را می پوشد وبا بی حوصلگی  می گوید :   شماره دکتر مظفریم جلوی کنسور گذاشتم ، دیگه سفارش نکنم حتما زنگ بزن وقت بگیر،  فقط تلفنی وقت میده وگرنه خودم  برات می گرفتم بعد صورتم را می بوسد و می رود . 

روی میز کنسول یک‌تکه کاغذ مچاله شده افتاده ،  خط کج و معوج آبجی را می شناسم  ، صورتم را  به اینه نزدیک می کنم  دستی به سر و رویم می کشم ،  چین های ریزی که تا چند سال دیگر عمیق و ثابت می شوند  وارسی می کنم ،  انگار ابجیم پر بیراه هم نمی گوید ، کاغذ را در کشوی میز کنسول می اندازم ، چایم را بر میدارم و بر میگردم پشت میز می نشینم تا به انبوه پرونده های آخر سال که از بانک به خانه اورده ام رسیدگی کنم ، لپ تاپم را روشن می کنم اما نمی توانم تمرکز کنم …تلفن را بر میدارم .

– سلام جواد جان خسته نباشی ،  لطفا از دوستت دکتر توکلی دو تا نوبت بگیر ، من چکاپ سالیانه آبجیم درمان ریشه و عصب کشی .

نیکتا – ری شهری

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *