به زیبایی دریا

نسرین صحرایی

در میان مهی غلیظ و بارانی که ریز ریز می بارید همراه دوستانم از شهر به سمت روستای محل سکونتمان می رفتیم.

راننده برف پاک کن را روی دور تند زد و گفت بارون و مه با این نور دم عصری نمیزاره خوب ببینم.گفتم حواست باشه یه چیزی از روبرو داره خلاف میاد و به ما نزدیک میشه.نه چراغ داره و نه علامتی که لااقل هشداری برای راننده باشه.

مه آنقدر غلیظ بود که شیروانی خانه ها در فاصله ی ده بیست متری به رنگ اصلی شان دیده نمیشد.رنگ قرمز و نارنجی آنها در زیر لایه های بخار رنگ باخته بود.حتی سبزی درختان و شالیزارها هم به رنگ دیگری درآمده بود.دوچرخه سوار که به ما نزدیک شد  لب های قرمزش  بخوبی  جلب نظر می کرد. پالتوی سفیدی تنش بود و کلاهی سفید روی سرش کشیده بود. چکمه ای سیاه رنگ تا زیر زانو به پا داشت که در اثر ریزش باران روی آن برق می زد. دختر کوچکی را هم پشت دوچرخه اش نشانده بود.

جلوتر که آمد دست چپش را از روی دسته ی دوچرخه بلند کرد.

سیگاری در دستش بود.آن را جلوی لبهایش برد و پک محکمی به آن زد و همانطور که در حال سیگار کشیدن بود از کنار ما به سرعت رد شد. فکر می کنم خودش بود. با مشخصاتی که به من داده بودند و این چند روز در موردش شنیده بودم. پرسیدم همینه؟ راننده گفت خودشه. نمیدونم دم غروبی توی این هوا کجا میره؟ لابد کم آورده و میره برای خودش یا فروش بگیره.

چند روزی بیشتر نیست که به اینجا آمده ام. کم کم دارم با اهالی آن آشنا می شوم.

بارش باران لحظه به لحظه تندتر می شد. باران ریزی بود و معلوم بود که طولانی مدت خواهد بارید.

 برف پاک کن  قژ قژ صدا می کرد.  دوستم گفت زن و شوهر بد جوری معتادند. بانوی دوچرخه سوار سالی ، دو سالی یکبار نوزادی بدنیا میاره و روانه ی بازار پر تقاضای فرزندخواندگی میکنه. شنیدم آدرس یکی از اونایی که بچه شو گرفته پیدا کرده و حسابی طرفو تلکه کرده.

آخه مگه امکان داره آدم نه ماه بار شکم  بکشه و موجودی که از جونش مایه گرفته رو به آدمای غریبه واگذار کنه؟!  چرا که نه؟  وقتی خمار میشه یارو زنش رو هم میفروشه چه برسه به نوزادش !

آره درست میگی هر کسی زندگی رو از دریچه ی چشم خودش میبینه

 باور کن من هنوز بعد سی سال که بچه ی سه روزه ام رو از دست دادم وقتی بیادش میوفتم قلبم له میشه.

طرف نه ماه توی شکم بار میکشه به امید اینکه به درد روزای خماریش بخوره. خنده داره قدیما میگفتند بچه عصای پیریه. لابد اینا میگند بچه دوای خماریه!

صبح روز بعد که از خانه بیرون آمدم باران قطع شده بود ولی اثر طراوت بخشی آن همه جا دیده می شد.

آفتاب همه جا پخش بود.  خورشید انگار عادل ترین بود که نورش را از هیچ چیز و هیچ کس دریغ نمی کرد. تابش خورشید روی برگها و علف های خیس و ساقه های برنج در شالیزارهای اطراف درخشش عجیبی داده بود. عطر برنج همه جا به مشام می رسید. شروع به پیاده روی کردم. کمی جلوتر که رفتم دوباره دیدمش. خودش بود! با همان پالتوی سفید. کیسه ی بزرگی همراهش بود و همان دختر کوچولوی پشت دوچرخه پابه پایش می رفت. کنار مخزن زباله توقف کردند. با شنیدن صدای پایم دختر بچه صورتش را به طرفم برگرداند. از دیدن صورت قشنگش شگفت زده شدم. هیچ نقصی از نظر زیبایی در چهره اش نبود. پوست صورتش به زیبایی و طراوت شکوفه های بهاری و موهای طلایی اش مانند خرمنی از گندمزار بود. لبهای قرمز روشنش مثل غنچه ای نوشکفته و چشم هایش به زیبایی دریا! این عروسک قرار بود نصیب چه کسی شود؟ 

کیسه ی پلاستیکی بزرگتر از قدش در دستش بود. به سمت زباله هایی که روی زمین و جلوی مخزن زباله ریخته شده بود رفت. خم شد و بطری یلاستیکی شیر را برداشت و در کیسه اش انداخت. دوباره برگشت و نگاهم کرد. به یاد شکلاتی که در جیبم گذاشته بودم افتادم. آن را بیرون آوردم و نشانش دادم. با حالت دو طرفم آمد و شکلات را با آن دستان کوچکش از دستم قاپید. با دندان سرش را کند و شروع به خوردنش کرد.

زن با پالتوی سفیدش که تا کمر در مخزن زباله خم شده بود وقتی دیگر چیز دندان گیری پیدا نکرد سرش را بیرون آورد و با نیم نگاهی به من با صدایی خش دار صدا زد دلبر بدو بریم دیر میشه! نگاهش کردم هنوز هم لبهایش قرمز بود!

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *