روناک کنار بخاری مشغول بافتن دستکش بود با صدای در از جا پرید. ژیار و ژیان با موهایی پوشیده از برف و پاهایی که تا مچ خیس بود وارد خانه شدند. سریع خود را به بخاری رساندند. ژیار جوراب هایش را در آورد و روی بخاری گذاشت .همانطور که هروقت پدر از راه میرسید برای آوردن هیزم به حیاط رفت. با چند تکه چوب در حالی که می لرزید به اتاق برگشت. هیزم ها را داخل بخاری گذاشت. صدای جرقه های آتش در فضای اتاق پیچید.
«امسال زمستون چه زود شروع شده»
مادر بافتنی اش را کناری گذاشت و گفت:
« تو هم مثل اردلانی همیشه از سرد شدن هوا تعجب می کرد و می گفت امسال چه زود سرد شده. و از جا بلند شد و مشغول ریختن چای شد.
ژیاردرحالیکه دستانش را روی بخاری گرفته و بهم می مالید به بخاری که از جورابش بلند میشد نگاه کرد و به مادرش گفت
«تو هم در جوابش می گفتی هرسال همینه »و خندید.
« فردا صبح زودمیخوام همراه سیروان به بانه برم»
روناک سگرمه هایش در هم رفت«لابد بعدش هم بطرف مرز! مگه نگفتم نرو!؟»
« مگه نگفتم انقدر نه نیار! »
اشک در چشمان روناک حلقه زد.
ژیان سرش را بالا گرفت وخیلی سفت و محکم رو به روناک گفت«منم میرم»
روناک که داشت چای می ریخت استکان چای از دستش افتاد. اردلان همیشه می گفت باید خیلی مراقب این بچه باشیم. با مشکلی که برای پاش درست شده نباید کارهای سخت بکنه.
«تو دیگه کجا پسر، سرت به تنت زیادی میکنه؟»
«مگه من چیم از ژیار کمتره؟»
«تو با این پات لازم نیست بری. اونم نباید بره»
ژیار گفت«فعلا روزی ما افتاده دست یه مشت قاچاقچی کله خر. پس به من کاری نداشته باش»
ژیان صدایش را بالا برد «چون پام کجه نباید برم,؟همه می دونند من جاهایی میرم که ژیار عمرا بتونه، حالا می بینی»
ژیان از کودکی آرزوی پرواز داشت و چند سال پیش دو تا بال از چوب و پلاستیک ساخت . بال ها را به خودش بست و به خیال پرواز
از پشت بام خانه پرید که به زمین سقوط کرد. گچی که به پایش گرفتند آن را کج کرد. از آن زمان به بعد هنگام راه رفتن پای راستش می لنگید.
ژیان وقتی مخالفت روناک را دید، حمله های عصبی اش شروع شد. می لرزید و عق میزد. روناک دستپاچه گفت« ای بخت سیاه….تو هم برو. من بینوا چه گناهی کردم؟ باید جون به سر شم تا شما بیایید.»
ژیان کمی آرام گرفت. روناک گفت «پس درست چی میشه پسر!» «درس رو ولش کن. بره به درک، میخوام پول در بیارم»
روناک نمی دانست به چه وسیله ای او را منصرف کند. طول و عرض اتاق را می رفت و بر می گشت. آرام و قرار نداشت. اگه دیگه بر نگردند چی؟ غم از دست دادن اردلان هنوز تازه بود «بی انصافها لااقل به من رحم کنین»
بافتنی اش را برداشت و شروع به بافتن کرد. بافتنی آرامش می کرد. تا پاسی از شب گذشته دو جفت دستکش برای آنها بافت. به آشپزخانه رفت. مقداری غذا برای راهشان آماده کرد. ژیان و ژیار که از خواب بیدار شدند تا آماده ی رفتن شوند روناک هنوز نخوابیده بود.
ژیار « چرا نخوابیدی»
روناک دستی به موهایش کشید و گفت«گریه هم دل خوش میخواد چه برسه به خواب»
ژیان گفت«چرا دلت خوش نیست دوتا پسر داری شاخ شمشاد»
به پسرانش نگاه کرد. مدت ها بود که اینطور با دقت آن ها را ندیده بود. ژیار روز به روز بیشتر شبیه اردلان میشد. شکستگی ابروی چپ وبینی کشیده اش شبیه اردلان بود. پشت لب ژیان تازه سبز شده بود و چهره ی کودکانه اش کم کم داشت مردانه می شد. از نگاه کردن به او بی تاب شد. چه زود بزرگ شدی پسر! اردلان تا زنده بود با جابجایی مسافر از سنندج به سایر نقاط کردستان مخارج خانواده را تامین می کرد. او هرگز فکر نمی کرد چنین روزی را ببیند.
آخرین امتحان ترم بهار که تمام شد خبر رسید «پدر همراه چهار مسافرش که یکی از آنها کودکی سه ساله بود در راه سنندج به قروه در دره سقوط کرده و هیچ کدام زنده نمانده بودند.»
بعد از امتحان در پارک لاله با تارا هم کلاسی اش قرار داشت. می خواستند با هم به سنندج بروند و ژیار از آنجا به هنگه ژال. باید برای تحویل گرفتن جنازه ی پدر به قروه می رفت. موقع خداحافظی تارا سیب میخک کوبی شده ای را بطرف او گرفت. ژیار آن را در جیبش گذاشت. در همان موقع زن جوانی با پوست سبزه ی تیره ای در حالیکه کلی سیخ و قیچی در کیف دستی اش بود و کلی خرمهره به دست و گردنش آویزان بود به طرف آنها آمد و گفت«خوشگل خانوم بیا فالت بگیروم.ای جوون سبیل باروتی بیا .دستت بده سرنوشتت بگوم. ستاره تون جفته جفته.حیف فراق افتاده.یه پول خوب بده تا جدایی دورشه» ژیار که حوصله ای برایش نمانده بود و بیتاب رفتن بود گفت «ولمون کن »و از تارا خداحافظی کرد و رفت.
ساعتی بعد در اتوبوس نشسته بود و به سمت قروه میرفت.خاطرات رهایش نمی کرد.سوار ماشین پدر بود و به سمت سنندج می رفت.می خواست از آنجا با اتوبوس به تهران برود.اردلان می گفت «امکان نداره روز اول دانشگاه تو رو نرسونم»می گفت«آقای جامعه شناس برو جامعه رو بشناس.ما که نشناختیمش و نتونستیم براش کاری کنیم.ببینم تو چیکار میکنی!»پدر را می دید که عصبی از مدرسه به خانه برگشته و می گوید دیگر اجازه ی تدریس ندارد.«اگه این لعنتی ها براش پاپوش درست نکرده بودند الان زنده بود»
راه طولانی تر از همیشه به نظر می رسید.بالاخره به قروه رسید.طبق قرار همراه چند نفر از اقوام اردلان را به روستایشان بردند و بخاک سپردند.مادر بی تابی می کرد ولی ژیان در خود فرو رفته بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد.بعد از مرگ اردلان روناک برای ادامه ی زندگی شروع کرد به فروش قالیچه و چند تکه از طلاهایش.ژیار دانست که با نبودن پدر زندگی به صورت گذشته برای آن ها امکانپذیر نیست.از وضع پیش آمده عصبی بود.با این اوضاع و احوال نمی توانست لااقل برای مدتی به دانشگاه برود.ژیان قرار بود برای ادامه ی درس به بانه برود.ذهن ژیار حسابی بهم ریخته بود. مادر، ژیان،تارا و ادامه ی درسش مثل کلافی سردر گم شده بود که رهایش نمی کرد.تا پدر زنده بود تنها فکرش درس بود و نقشه برای آینده ی خودش و تارا ولی با رفتن او تمام برنامه هایش بهم خورده بود. تنها بود و باید بار زندگی را می کشید.تا اینکه سیروان دوست قدیمی اش را دید.او از کارش گفت که بعداز یک دوره کار سخت به همه چیز رسیده .سیروان گفت«فکر کردی با درس خوندن می تونی چکار کنی ؟ تو رفتی دانشگاه ولی من که از دبیرستان درس رو بوسیدم و گذاشتم کنار زندگیمو جفت و جور کردم. »ژیار چیزی نداشت که بگوید.سال سوم جامعه شناسی بود. اگر یکسال دیگر درس را ادامه می داد و لیسانس می گرفت چه کاری می توانست بکند؟ یکی از دوستانش که درسش تمام شده بود، در دفتر یک روزنامه کار می کرد. همیشه هول و هراس داشت نکند روزنامه را تعطیل کنند.
از شنیدن حرفهای سیروان و دیدن شرایط او حسابی وسوسه شد.فکر کرد با یک دوره ی کوتاه مدت کار سخت بارم رو میبندم و به زندگیمون سر و سامون میدم.
از هنگه ژال برای تارا گفته بود و از کوه و جنگلش.دلش می خواست هر چه زودتر آنجا را ببیند.دلش می خواست او را به روناک معرفی و هر چه زودتر زندگی را با او شروع کند.فقط با پول میشه مشکلات رو حل کرد!
صبح زود با بدرقه ی مادر از خانه بیرون رفتند.روناک باصدای لرزانی گفت«نمیخوام یه مو از سرتون کم بشه.» و به ژیار گفت«جون تو و جون ژیان»
.برف در حال باریدن و زمین سفید شده بود. رد پاها که در حال پر شدن از برف بود دیده میشد.سوز سردی می وزید.به میدان ده رسیدند. سیروان کنار چند نفر در حال گفتگو بود. به محض دیدن آن ها به سمتشان رفت و بعد همگی سوار ۳اف و وارد مسیر مالرو شدند. ژیار به عقب برگشت و نگاهی به روستا کرد .شاید این آخرین باری باشد که آنجا را می بیند.چاره ای نیست یا مردن و از همه چیز راحت شدن و یا به نتیجه رسیدن و حل مشکلات.منظره ی کوه و جنگل در آن وقت صبح چهره ای وهم آلودی به روستا داده بود. ماشین در مسیر ناهموار برفی به راحتی حرکت می کرد.از جاده جنگلی عبور کردند و وارد مسیر کوهستان شدند.ژیار به مسیر نگاه می کرد و با دیدن رود خانه ی خروشان سمت چپ جاده احساس سرما کرد.کم کم ارتفاعات مرزی روبرو نمایان شد. آخرین نقطه ی مرزی در ارتفاعات قرار داشت.کوهستان روبرو پوشیده از برف بود.سیروان گفت« شکر خدا دیروز همه ی کولبرا سالم رسیدند.بیچاره خونواده ها .تا اونا برسند چراغ خونه هاشون از شب تا صبح میسوزه.پریشب ۲۲خونه توی هنگه ژال تا صبح روشن بود. دیروز ده تا کولبر داشتم .هشتصد کیلو بار آوردند.امید به خدا شما هم سالم بر می گردید.فقط خیلی مراقب باشید.»
ژیان دل تو دلش نبود با خود گفت امشب چراغ های روشن ده میشه بیست و سه تا. باید به همه نشون بدم که خیلی کارا از من برمیاد. نگاهش به ژیار بود و ژیار هم چشم به دهان سیروان که چه می گوید.تا پایان راه مالرو با ماشین رفتند و از آن به بعد باید پیاده می رفتند.کولبرهایی که در مسیر بودند میتوانستند برای آنها که اولین بارشان بود راهنماهای خوبی باشند.به پایان مسیر ماشین رو رسیدند.از ماشین پیاده شدند.کوههای بلند و راهی صعب العبور نشان از سختی کار می داد.ژیار با نگاهی به راه مکثی کرد.بدجوری ترسیده بود.بیشتر دلش برای ژیان شور میزد ولی به روی خودش نیاورد.تا اینجا آمده بودند و باید کار را تمام می کردند. دست در جیبش کرد.سیب میخک کوبی توی دستش آمد. یاد تارا عزمش را برای رفتن راسخ تر کرد.یاد فالگیر توی پارک لاله افتاد.کاش پولی به او داده بودم نکنه جدایی بینمون بیفته؟!
به دنبال کولبرهای دیگر به راه افتاد. ژیان هم به دنبالش حرکت کرد. بالا رفتن از ارتفاعات پیش رو دشوار به نظر می رسید ولی چون باری نداشتند قابل تحمل بود.ژیان با پای لنگش خیلی خوب از کوه بالا می رفت. هوا سوز بدی داشت.برف همچنان می بارید. کولبرهای دیگری جلوتر از آن ها در حال بالا رفتن از ارتفاعات و رفتن به طرف مرز بودند.ژیار از آن بالا به پایین نگاه کرد .دره ی عمیقی بود.با آنکه دست هایش در دستکش پشمی کمی گرم شده بود ولی با دیدن عمق دره از ترس بخود لرزید و کمی سردش شد.به خود نهیب زد و به راهش ادامه داد. ژیان همچنان پشت سرش حرکت می کرد.بعد از مدتی که در حال رفتن بودند، کولبرها نقطه ی صفر مرزی را نشان دادند و برجک دیده بانی مرزبانی دیده شد.آن ها شروع به درست کردن جای پا برای پایین رفتن کردند.سه متر از کوه پایین آمدند و دوباره در ارتفاع سه متری کانال بالا رفتند.پا در جای پای کولبر ها گذاشتند تا در حالی که از دید مرزبان ها پنهان می مانند از مرز رد شوند. به ابتدای معبر آنسوی مرز رسیدند. ماشین های عراقی آمده بودند. بارها در گونی های بزرگی با طناب های راه راه سفید و قرمز پیچیده شده بود. جلو رفتند. مزد حمل هر بار بر اساس وزنی که داشت بود. باید صدو چهل کیلو بار بر دوشت می گذاشتی تا بیشترین مزد را میگرفتی.ژیار فکر کرد که حمل صد و چهل کیلو بار برای آن ها با اولین تجربه بسیار زیاد است. بار تلویزیون را گرفت.ژیار کمر خم کرد. بار بر روی دوشش جا گرفت. فشاری در ستون فقراتش احساس کرد. با طناب سفید و قرمز بار را روی دوشش محکم کرد. طناب سه دور دور سینه اش تابیده شد و بعد دور دستانش. فشار طناب را روی دستها حس کرد.رگهای گردن و دستش بیرون زده بود. نوبت به ژیان رسید. ژیان درخواست بار سنگین تر کرد. ژیار مخالفت کرد ولی مگر کسی حریف او می شد. وقتی می گفت مرغ یک پا دارد حتما یک پا داشت. می گفت «من حوصله ندارم بارکم وردارم .میخوام پول بیشتر در بیارم»
«تو خیلی جوونی و وقت داری برای پول درآوردن»
«خیلی هم وقت ندارم میخوام برم اونور مرز و از اونجا برم اروپا»
اولین بار بود که ژیار این حرفها را از او می شنید. با تعجب به او نگاه کرد.«به فکر مادر نیستی؟کجا میخواهی بری؟»
«میخوام برم زندگی خودم و زندگی مادر رو نجات بدم»
«تو که کاری ازت بر نمیاد »
«چرا برنمیاد منم مثل اون بقیه که میرند و زندگیشونو میسازند» «ژیان عاقل باش»
«عاقلم که میخوام برم تا کی تو این آخر دنیا بمونم ؟میخوام برم پیشرفت کنم هروقت زندگیم روبراه شد مادر رو هم میبرم»
ژیار نمی دانست به او چه بگوید.گاهی خودش هم به همین فکر می افتاد. ژیان با سماجت بار سنگین را گرفت و بعد از محکم کردن آن بر روی دوشش به راه افتادند.
با مشقت زیاد از کانال مرزی رد شدند .از ترس رفتن روی تله های انفجاری نفس در سینه ی شان حبس شده بود.در آن سوز و سرما عرق از سر و رویشان جاری بود.می ترسیدند که با اندکی بی احتیاطی جان خودشان که هیچ، به بار آسیبی وارد شود.
وارد راه کوهستانی شدند. باید از آنجا تا پای ماشین پیاده می رفتند. جاده را برف پوشانده بود و مه جلوی دیدشان را می گرفت. دو روز بود که برف بی وقفه می بارید. نگرانی ژیار بیشتر شده بود. جایی که راه کمی پهن تر شد کناری ایستاد و به ژیان راه داد تا جلو تر از او حرکت کند. وقتی ژیان جلوتر از او می رفت و جلوی چشمش بود خیالش راحت تر بود. ژیان با لجاجت و غروری که داشت بار سنگین را بدون شکایتی بر دوش می کشید. از سنگینی بار دانه های عرق از پیشانی و گردنش سرازیر بود. صدای نفس نفس زدن ها شان سکوت کوهستان را می شکست. از نفس افتاده بودند. در یکی از پیچ های جاده راه کمی پهن تر شد. آنجا برای استراحت مکان مناسبی بود. ژیار گفت بایستند و کمی استراحت کنند. بار را با دقت از دوش خود باز کردند و کناری گذاشتند و بر روی سنگ بزرگی که آنجا قرار داشت نشستند.
ژیان گفت«دستام از سرما میسوزه داره بی حس میشه.ولی ارزشش رو داره!»
« خوشم میاد روت زیاده»
ژیان خنده ای کرد و دستکش ها را به کمک دندان هایش به سختی در آورد و دست ها را جلوی دهانش گرفت تا گرم شوند. طناب روی دستش را کبود کرده بود و جای آن را میشد بر روی دست هایش دید. ژیار کمی نان و خرما از زیر شالی که دور کمرش بسته بود در آورد و با هم خوردند. دست های او هم یخ کرده بود آنها را در جیبش کرد تا گرم شوند که دوباره سیب میخک کوبی شده در دستش قرار گرفت .
صدای سقوط سنگ ریزه ای در کوهستان پیچید. پیرمرد کولبری از راه رسید و با بار سنگینی که بر دوش داشت نفس نفس زنان از آن ها خواست جایی برای نشستن به او بدهند. آن ها کمی خود را کنار کشیدند و جایی برای او باز کردند. پیرمرد بارش را از روی دوش باز کرد و آن را آرام بر زمین گذاشت و کنار آن ها نشست. نای حرف زدن نداشت. سیگاری روشن کرد و مشغول کشیدن شد. کمی که حالش بهتر شد گفت« این صدمین باری هست که اینجا میام.چشم بسته هم میتونم راه برم. شاید چند بار دیگه بیشتر نتونم بار بیارم.»
ژیاردر حالی که با سیب در جیبش ور می رفت گفت«یه کار سبک تر بکن. سنت برای این کار زیاده»
«درست میگی باید یه فکر دیگه ای بکنم. شاید برم دنبال چاه کنی. دیگه جونی برام نمونده. وقتی میرم خونه توان خم و راست شدن ندارم. دکتر میگه کمرت آسیب دیده و نباید بار برداری .»
ژیان گفت«دکترا یه چیزی میگند. البته وظیفه شونه بگند.»
پیرمرد خندید و سرش را تکان داد.
ژیان گفت«به منم میگند کارای سنگین نکن. شنونده باید عاقل باشه»
«کار من از عقل گذشته باباجون. نمیخوام نگاه بچه هام به سفره ی دیگرون باشه.»
«بچه هات چه می کنند؟»
برای دخترم خواستگار اومده. پسر خوبیه. نمیشه که دختر رو تا ابد تو خونه نگه داشت.
ژیار گفت « انقدر سخت نگیر عروسی خودش جور میشه»
«چه جوری جور میشه؟.»
«خودشون زندگیشونو روبه راه می کنند. منم که اومدم اینجا میخوام زندگیمو جور کنم. اونا هم مثل من.»
«نباید اول زندگیشون ظرفی برای پختن و خوردن غذا وگازی برای پختنش داشته باشند؟.شب سرشونو رو چی بزارند؟ میخوام دخترم سربلند بره خونه ی بخت!»
«والله نمیدونم چی بگم؟!»
پیرمرد همینطور که سیگار می کشید آهی کشید و گفت«اینقدر باید کار کنم که کمرم خودش به صدا در بیاد و بگه بسه دیگه!»
رو به ژیار کرد و گفت « سرتون رو درد آوردم .بگو ببینم توی این کوه و سرما این چه بوییه میاد؟ و با خنده دستش را بطرف ژیار دراز کرد وگفت « ببینم اون سیبت رو»
ژیار با شرم سیب را از جیبش بیرون آورد و به او نشان داد. پیرمرد سیب را گرفت و جلوی بینی اش برد و آن را بویید. آهی کشید و گفت« چه بویی ! یادش بخیر! زندگی باهامون چه کارا که نکرد.انقدر سختی میکشم که همه چی رو فراموش کردم.» بعد از مکثی سیب را با دستش چرخاند و گفت
«چه خوب شد دیدمت جوون. منو بردی به اون دور دورا.وقتی برگشتم خونه برای زنم تعریف می کنم سیبت چه بوی خوشی داشت» سرش را تکان داد و گفت «ای روزگار!» و سیگار دومش را روشن کرد و در حالیکه به دوردست خیره شده بود مشغول کشیدن آن شد.
ژیار به چهره ی پر از چین و چروکش نگاه کرد و سیب را از دست او گرفت و در جیبش گذاشت و گفت«هنوز هم عاشقی و این یکی از یادت نرفته وگرنه اینطور جون نمیکندی»
پیرمرد با تبسمی به دود سیگارش در هوا خیره شد.
ژیان به راهی که پشت سر گذاشته بودند نگاه می کرد. در برف و مه کولبری را دید که آهسته آهسته نزدیک میشد. وقتی به آنها رسید با آنکه با روسری و شال کلفتی دور سر و قسمتی از صورتش را پوشانده بود ولی زیبایی صورت و برق نگاهش به خوبی نمایان بود. شاید شانزده هفده ساله بود. همسن و سال خودش به نظر می رسید.
سلامی کرد و در گوشه ای بارش را از خود باز کرد و بر زمین گذاشت و به دیواره ی کوهستان تکیه داد. دستکش هایش را درآورد. رد طناب بر روی دستش دیده می شد. پوست دستش در اثر سرمای زیاد قرمز و ترک خورده بود. آن ها را جلوی دهانش گرفت و بعد از چند بار ها کردن زیر بغلش گذاشت. بعد از دقایقی دوباره دستکش ها را به دست کرد. از خستگی زیاد روی زمین پر از برف نشست. پیرمرد او را شناخت و گفت«پرشنگ جان حال مادرت چطوره؟»
«زیاد خوب نیست عمو جان. دلم پیش اونه. وقتی میخواستم بیام میگفت نرو»
کمی که خستگی در کرد از روی زمین بلند شد. بارش را بست و به راه افتاد.
پیرمرد همانطور که دود سیگار را بیرون می داد گفت«بابا جون خیلی مواظب باش.»
پرشنگ بر روی برف آرام آرام قدم بر می داشت و جای پایش بر روی جاده بجا می ماند.
ژیان چشم به رفتن او و جای پاهایش دوخته بود.
دقایقی بعد آن ها هم بلند شدند که بروند. ژیارخواست بار ژیان را بردارد ولی با مخالفت او روبرو شد. هر کدام بارشان را بستند و براه افتادند. پیرمرد سیگار سومش را هم روشن کرد و مشغول کشیدن شد.
ژیان جلو می رفت و ژیار به دنبالش.ژیان گودی جای پای پرشنگ را می دید که با برف پر می شود و پایش را بر جای پای او می گذاشت و می رفت. با این کار کمتر سنگینی بار را حس می کرد. یاد روزهایی افتاد که از مدرسه به خانه بر می گشت و بر لبه ی جوی آب راه می رفت و می خواست به بقیه نشان دهد که هیچ فرقی با آن ها ندارد. پرشنگ گفته بود که بارش کارتن سیگار است . وزن سه کارتن سیگار باید برای یک دختر خیلی سنگین باشه. وقتی هر کارتن بیست و پنج کیلو وزن داشته باشه پس دختره برای خودش پهلوونیه!
در جاده ی کوهستانی همه چیز بین زن و مرد مساوی بود. خطر، سنگینی بارو سختی حمل بار همه بطور مساوی برای همه ی شان بود. ژیان در دلش افسوس میخورد که کاش می تونستم بهش کمک کنم.
هوا رو به تاریکی میرفت. هیچ ستاره ای در آسمان دیده نمی شد.هیچ صدایی نبود. نه پرشنگ حرفی می زد و نه ژیان و ژیار. فقط برف بود که می بارید و صدای باریدنش به گوش می رسید.
پیر مرد بعد از کشیدن سیگار بارش را محکم بست و به راه افتاد. هر چه جلوتر می رفتند سرمای هوا بیشتر و راه برفگیر تر می شد. سرما در تنشان نفوذ کرده و دست و پایشان سوزن سوزن میشد. با سختی راه می رفتند و از سرمای زیاد ناخن ها و استخوان های پایشان درد گرفته بود. ارتفاع کوه زیاد بود و راه باریک. چشم ژیار به پرتگاه افتاد. از ترس توی دلش خالی شد. به ژیان گفت «فقط جلوتو نگاه کن. اصلا پایین رو نبین»
اگر سقوط می کردند چیزی از آنها باقی نمی ماند و جنازه ی شان هرگز به دست روناک نمی رسید. قدم هایشان را آهسته تر کردند. کف کفش هایشان پر از برف شده بود وراه رفتن را مشکل تر می کرد.
صدای سرفه ی پیرمرد سکوت کوهستان را شکست. به نظر می رسید به آنها نزدیک شده. پیر مرد صدا زد «جوون سیبت رو خوب نگه دار ولی یک بار دیگه بده اونو بو کنم . از تازگیش خوشم اومده» ژیار داشت می گفت « باشه وقتی رسیدیم….» که در یکی از پیچ های تند جاده ناگهان صدای برخورد بار پیرمرد به دیواره ی کوهستان و سقوط او همراه با فریادش در کوه پیچید. ژیار سراسیمه برگشت و او را دید که با بارش در حال سقوط به ته دره است. دیگر کار از کار گذشته بود. هیچ کاری نمی توانست بکند.پاهایش سست شده بود. خشکش زده بود. پایش به لبه ی پرتگاه نزدیک شده بود که با صدای فریاد پرشنگ بخود آمد. پای راست ژیان روی سنگی بود و وقتی صدای فریاد پیرمرد را شنید به عقب چرخید. تعادلش بهم خورد و همراه با بارش به دنبال پیرمرد به ته دره سقوط کرد. پرشنگ فریاد میزد «تکون نخور وگرنه خودت هم میری ته دره. پاتو محکم روی زمین فشار بده.کاری نمیشه کرد».ژیار خشکش زده بود. ژیان در حال پرواز بود ولی نه در آسمان که به ته دره می رفت. هیچ راهی نبود که به او کمک کند. در اندک زمانی او به ته دره رسیده بود. پرشنگ فریاد می زد«هیچ کاری نمیشه کرد»ژیار سرگردان بود و نمی دانست چه کند.
پرشنگ گفت«تو این راه خیلی از این اتفاق ها میفته. هیچ کاری هم نمیشه کرد. برادرت بود میدونم خیلی سخته .باید وقتی رسیدی بهشون بگی بیارندش بالا»
«آخه چجوری بدون اون برگردم خونه؟ »
«چاره چیه؟ اگه اینجا بمونی که چیزی درست نمیشه»
ژیار با اندوهی طاقت فرسا به راه افتاد. پاهایش توان حرکت نداشت. بعد از مرگ پدر، مادر چطوری با مرگ ژیان کنار بیاد؟
سرمای جانکاه کوهستان و سنگینی بارو سختی راه قدرت هر واکنش احساسی را از او گرفته بود. اشک در چشمانش خشک شده بود.
پرشنگ ادامه داد« هیچکی نمیتونه کاری بکنه. توی این راه همه مون ممکنه بمیریم. چاره ای نداریم جز رفتن »
تنهایی و بی پناهی را بیشتر از هر زمان دیگری حس کرد. انگار اینجا آخر دنیا بود.اینجا مرز هستی و نیستی بود. اگر دست دراز کنم حتما دستم به اون دنیا میرسه. با سکوت و ترس و اندوه به راه خود ادامه دادند. از چند پیچ سخت دیگر عبور کردند. بعد از چند ساعت پیاده روی در کوهستان سپیده زد و هوا کمی روشن شد. بارش برف کمتر شده بود ولی سرما همچنان قدرتمندترین حاکم کوهستان بود.آسمان ابری بود و خورشید توان خودنمایی نداشت. به محل تحویل بار رسیدند. سیروان منتظرشان بود. وقتی ژیار را تنها دید و سراغ ژیان را گرفت با چهره ی درهم و آشفته ی ژیار مواجه شد و فهمید اتفاق ناگواری افتاده. همه کمک کردند تا ژیار بارش را بر زمین بگذارد. از بار که خلاص شد فریاد می زد «اون فقط شونزده سالش بود»
قرار شد سیروان برای برگرداندن جنازه در بانه اقدام کند.
قاچاقچی ها در کنار ماشین های حمل بار کالا ها را تحویل گرفتند و رفتند. دقایقی بعد سیروان ماشین را روشن و به طرف هنگه ژال حرکت کردند. جای خالی ژیان آزارش میداد. کاش نیومده بودم تا ژیان هم دنبالم نمی آمد. کاش به هر قیمتی نمی گذاشتم بار سنگین رو برداره. در دلش آشوبی بپا بود. در ماشین کنار سیروان نشسته بود. گرمای بخاری در تنش نفوذ کرد و لحظه ای چشمانش به خواب رفت. هنوز بار بر دوشش و ژیان در حال سقوط بود. دستانش را بطرف او دراز کرده بود. هر چه تلاش کرد نتوانست آنها را بگیرد.
کرکس ها بطرف او هجوم برده بودند وداشتند اورا باخود می بردند
ژیان از او دور و دور تر میشد. با فریاد ژیان را صدا زد. سیروان دستی به شانه اش زد و گفت« چاره ای نیست باید خوددار باشی! »
ژیان آهسته گفت «نصیبش از پرواز این بود که خوراک کرکس ها بشه»

