تونل شماره ی ۲۲
نسرین صحرایی
آذرماه۱۴۰۲
تصمیم گرفتیم از اتوبان جدیدی که چند وقتی از افتتاحش می گذشت سفرمان را شروع کنیم.ساعت هشت صبح از پارکینگ خانه بیرون آمدیم.منظورم از ما من و همسرم است.با ورودمان به اولین تونل پرسیدم چند تا از این تونل ها رو باید رد کنیم .مکثی کرد و گفت فکر میکنم هفده هجده تا بیشتر نباشه.خورشید در آسمان پاییزی تابش خود را آغاز کرده بود.دهانه ی خروجی تونل مثل یک طاق نمای پر از نور بچشم میخورد.یادم رفته بود عینک آفتابی ام را بردارم.همیشه وقتی بارو بندیل سفر را میبندم و آخرین بررسی ها را می کنم که چیزی جا نگذاشته باشم وقتی در حافظه ام دنبال آن می گردم و نمی دانم چیست حتما چیزی را جا گذاشته ام.امروز هم هر چه زور زدم که چیز جا گذاشته را پیدا نکنم موفق نشدم.تا آنکه تابش خورشید چشم هایم را نشانه رفت .دیدی عینک آفتابی رو جا گذاشتم .گفت تو که همیشه یه چیزی رو جا میزاری لااقل یه لیست بنویس که اینجوری نشه.دستم را بصورت سایه بان بالای پیشانی گرفتم.یاد دکتر متخصص پوستی افتادم که چند سال پیش به مطبش رفته بودم.می گفت بهترین ضد آفتاب پوشیه ای است که خانم های عرب به صورت خود می زنند .شالم را باز کردم و روی صورتم کشیدم .انگار می شد بجای عینک آفتابی هم باشد.قبل از ورود به تونل شماره ی آن را دیدم .ما وارد تونل شماره ی سه شدیم.جاده بسیار خلوت بود.صبحانه ی مختصری خورده بودم ولی وقتی در حال سفرم زود به زود دلم بهانه ی خوردن می گیرد.یک شکلات از ذخیره ی راه را برداشتم .پوشش شکلات را از آن جدا کردم.شیشه ماشین را کمی پایین داده و آن را بیرون انداختم.همسرم گفت تو که خیلی به این کارا ایراد می گرفتی ؟پس چی شد اون شعارهایی که می دادی؟.گفتم گور بابای تمیزی جاده ها .وقتی حضرات جلوی فاضلاب بیمارستانی رو نمیگیرند و برای خودش میره توی طبیعت و رودخونه ها، این آشغال نریختن من چیزی رو درست نمیکنه.وقتی کسی به فکر آسایش و زندگی سالم ما مردم نیست پس گور بابای هر چی شعار محیط زیستی و نیالودن طبیعته!
تخمه های آفتابگردون بدجوری چشمک میزد.یه کم عصبی شده بودم و تخمه خیلی می چسبید.فکر چاق شدن را کنار گذاشتم و شروع کردم به تخمه شکستن .شوری خوشمزه اش خیلی چسبید.مشتش را باز کرد و گفت پس یه کم ه توی مشت من بریز هنوز هیچی نشده خوابم گرفته.کمی تخمه در مشتش ریختم و به تونل شماره ی هفت رسیدیم.
این تونل کمی طولانی تر بود.احساس عجیبی داشتم تونل بود و ما.انگار تنها آدم های این کره ی خاکی بودیم.خیلی عجیبه این راهو این همه خلوت! گفتم چرا انقدر خلوته آدم خوفش میگیره. گفت اول هفته هست هرکی خواسته بره سفر آخر هفته رفته لابد تا حالا هم برگشته یا داره برمیگرده.
برای اینکه حواسمو کمی پرت کنم آهنگی پخش کردم .موسیقی ملایمی بود که به وسیله ی پیانو نواخته شده بود.از تونل شماره ی پانزده گذشتیم .دوباره موسیقی را تکرار کردم .شیشه را بالا بردم تا صدای بیرون مزاحم شنیدن آهنگ نشود.کمی در رویاهایم غرق شدم. داشتم در رویاها دست و پا میزدم که وارد تونل بیست شدیم بدون آنکه چندتای قبلی در یادم مانده باشد.گفتم بیشتر از هجده تونل شد.فکر کنم تا سی ادامه داشته باشه.گفت فکر نمی کنم .خیلی باشه بیست و پنج شیش تا بیشتر نمیشه.کاش باهاش شرط بسته بودم .هرچند اگر می بردم هم چیزی دستم را نمی گرفت چون خیلی جرزن هست.
وارد تونل شماره ی ۲۲ شدیم.تونلی طولانی بود .در این تونل هم هیچ ماشینی غیر از ماشین ما نبود. فکر می کنم به نیمه های تونل رسیده بودیم که ناگهان شخصی ایستاده در وسط راه دستانش را تکان می داد.ای بابا طرف مجنونه.نمیگه ماشین میزنه بهش.نکنه قصد خودکشی داره.گفت شلوغش نکن شاید بیننوا ماشینش خراب شده و کمک میخواد.جلوی پایش متوقف شدیم.جوانی بلند قامت با چهره ای دلنشین بود .چقدر فرم صورتش برایم آشنا بود .دهانش جمع بود و انگار کلام از تونلی گرد از دهانش بیرون می آمد.انگار کلمات حباب های هوا بودند که از درون دهان بیرون می داد.با خوشرویی و خیلی راحت در ماشین را باز کرد و روی صندلی پشت نشست و گفت تا هر جا راهم به شما بخوره همراهتون میام البته اگه اجازه بدید.و ما هم اجازه دادیم .البته او با عملش اجازه را خودش صادر کرده بود.پرسید ماشینتون خراب شده ؟گفت نه من بدون وسیله همینطوری سفر می کنم.کمی ترس برم داشت.نکنه از صندلی پشت بلایی سرمون بیاره؟آخه این چکاری بود کردی.آدم توی سفر یه غریبه رو سوار نمی کنه.اشاره ای به همسرم کردم و او هم ابروهایش را بالا انداخت و لبهایش را از دوطرف به نشانه ی نمیدانم آویزان کرد.با آن که تابش خورشید همچنان ادامه داشت مجبور شدم شالم را از روی صورتم کنار بزنم و کم رسمی تر روی صندلی ماشین بنشینم.
دهانم خشک شده بود.از ترس بود یا هیجان نمیدانم .به مرد پشت سر گفتم لطفا فلاسک چای و لیوان های کنارش رو به من بدید.یک لیوان پر چای ریختم و به او دادم.مقدار کمی چای برای همسرم ریختم که زود خنک شود تا بتواند پشت فرمان بخورد و نیمه لیوانی هم برای خودم. کمی که خنک شد آن را نوشیدم و لیوانش را از پنجره ی ماشین بیرون انداختم.همسفر غریبه با شرمندگی گفت ببخشید خانم لطفا زباله هاتونو بدین به من.من یه کیسه ی بزرگ دارم .گفتم که چی؟ گفت نباید طبیعت رو آلوده کنیم.گفتم چه حرفا! همه چی آلوده هست .خاک آلوده هست.هوا پر از دود مازوت و سایر دودهای مضره.این کارا دیگه خیلی شعاری و تزئبنی هست.من میگم اونایی که قدرت دستشونه وقتی به هیچ چیز اهمیت نمیدن پس ما واسه چی باید این کارارو بکنیم؟ ول کنین آقای محترم! دیگه حوصله هیچی حتی خودمو ندارم چه برسه به این سوسول بازی ها ی یه عده آدمی رو که احساس روشنفکری میکنن و محیط زیست از دهنشون نمیوفته.
یه زمانی منم خیلی برای این کار خودمو اذیت میکردم.گیرم من یه لیوان نندازم توی طبیعت چی میشه؟این همه زباله توی طبیعت رها شده.طبیعتو کردند محل دفن زباله. شیرابه ی زباله ها همه زمین های اطراف رو آلوده کرده و داره میرسه به دریا. زباله های بیمارستانی داره میریزه توی رودخونه.مسافر غریبه مکثی کرد و گفت هر نفر میتونه موثر باشه. فکر اون پرنده ایی باشین که جداره های پلاستیکی این لیوان های به ظاهر کاغذی میره توی بدنشون یا اون ماهی هایی که توی رودخونه شناورند.هر کدوم از این ها آسیب ببینند طبیعت آسیب میبینه.
دیگه داشت حوصله ام سر میرفت.تمام چیزهایی را که تا یک سال پیش به همه می گفتم تحویلم می داد.می خواستم بگویم همه ی اینارو می دونم که پرنده ای با شدت زیاد به شیشه ی جلوی ماشین خورد و روی کاپوت افتاد.همسرم فوری سرعت ماشین را کم کرد و به سمت راست جاده رفت. پرنده ی بیچاره داغون شده بود
مسافر غریبه به سرعت پیاده شد و پرنده را از روی کاپوت ماشین برداشت. رشته های نازکی از کیسه های پلاستیکی به پا و یکی از بالهایش پیچیده شده و باعث سقوطش شده بود.رشته ها را باز کرد و به من نشان داد ولی چه چه فایده پرنده دیگر مرده بود. خیلی ناراحت شدم ولی آنقدر از همه چیز ناراحت بودم که به لجبازی افتاده بودم.
سوار شدیم و به راه افتادیم. تونل شماره ی سی را هم رد کردیم ولی حوصله نداشتم که به همسرم یادآوری کنم.آفتاب بدجوری اذیتم می کرد.کلافه شده بودم.مسافر غریبه گفت گرمای زمین هر سال داره بیشتر میشه هرچی که آدما به طبیعت آسیب بزنند باعث میشه که چرخه ی طبیعت دچار مشکل بشه، این گرما بیشتر و بیشتر میشه.
گفتم من باعث میشم این چرخه دچار خدشه بشه یا اون پدر نامردی که سوخت نامرغوب میده دست مردم؟! یادم میاد بیست سال پیش اینموقع از سال برف حسابی اومده بودو همه ی کوها سفید سفید بود.انگار ابرا نزدیک آسمون که می رسند همه فرار می کنند.اگه هم بیاند رو آسمون شهرها نباریده و بارشون رو خالی نکرده میرند و جاهای دیگه بارشون رو زمین میزارند.مسافر غریبه گفت برای اینه که ما با طبیعت هماهنگ نیستیم. شما یه هفته توی باغچه ی خونت آشغال و هرچی دستت میاد از پلاستیک و پس مونده ی غذای چرب و خلاصه هر چی رو بریز توی اون ببین گلها و درختهای اون چه جوری عکس العمل نشون میدن.
کمی خجالت کشیدم ولی هنوز سر موضع لج و عصبانیتم بودم. حدود چهل تونل را پشت سر گذاشتیم .پایان تونل ها بود و مسافر غریبه همچنان با ما همسفر بود.در قسمتی از راه آنقدر کیسه های پلاستیکی ریخته شده بود که از دور مثل گلهای سفید به نظر می رسید.از همسرم خواهش کرد اگر امکان دارد کمی بایستد. پیاده شد و در کیسه ای که همراهش بود شروع کرد به جمع کردن کیسه هایی که به بوته های روی زمین گیر کرده بود. همسرم پیاده شد و شروع به کمک کرد. منهم پیاده شدم و حدود نیم ساعت قسمت زیادی از کیسه های رها شده در طبیعت را جمع آوری کردیم. مسافر غریبه از اینکه همراهیش کرده بودیم خیلی خوشحال بود. کیسه اش پر شده بود .همسرم آن را در صندوق عقب ماشین گذاشت .
وقتی حرکت کردیم ابری سایه به سایه ی ما در جاده شروع به حرکت کرد. چقدر خوبه سایه شد. احساس راحتی کردم .
به آسمان نگاه کردم هیچ ابری در آسمان نبود. هوا صاف و آفتابی بود و تنها ابری که در آسمان دیده می شد همان ابر همراه ما بود که سایه به سایه ی ما می آمد. مسافر غریبه گفت طبیعت همیشه به کسانی که کمکش می کنند پاداش میده. خندیدم و گفتم لابد این ابر هم پاداش ما هست و او گفت شاید هم باشه!
کنار جاده رودخانه ای که به دریا می رفت دیده می شد.بعد از اندکی مسافر غریبه از ما تشکر کرد و گفت به مقصد رسیده. همسرم ماشین را متوقف کرد و او پیاده شد و به سمت آنسوی جاده که رودخانه بود رفت. هرچه نگاه کردم ببینم مقصدش کجاست نه کسی را دیدم و نه مکان خاصی بود. فقط رودخانه بود و چند درخت که در قسمتی از رودخانه سایه انداخته بود. دلم می خواست ببینم کجا می رود. گفتم چند دقیقه صبر کن ببینیم کجا میره. مسافر غریبه با عجله به طرف درخت های کنار رودخانه رفت و در میان آن ها گم شد. نگران شدم. باید بریم ببینیم چی به سرش اومد. با عجله از ماشین پیاده شدیم و به طرف درخت ها رفتیم. نگاهم به آب رودخانه که در حرکات زیبای ماهی های قرمز و نقره ای به بالا می پرید و حباب های آن در هوا دیده میشد جلب گردید. چه ماهی های قشنگی! همه یک ماهی را دوره کرده بودند و دایره واربه گردش می چرخیدند.انگار تازه به آنها رسیده بود و حرفهای زیادی برای گفتن داشت.همسرم صدایم زد. لباس های مسافر غریبه را نشانم داد که زیر یکی از شاخه های درختی بود. به دور و بر اطراف رودخانه نگاه کردیم. هیچکس نبود. فقط ماهی نقره ای زیبایی در وسط رودخانه بود که همه ی ماهیها دورش جمع بودند.

