ساعت از ده گذشته و خانم منوچهری هنوز نیامدهاست. پنج شنبه است و به نسبت روزهاي ديگر خلوت. پنج شش نفر در سكوت سنگين سالن مطالعه، دفتر و كتاب ها را روي ميز پهن كردهاند. يكي قهوه ميخورد. يكي سر را گذاشته روي كتاب قطوري و شال را پيچيده دور شانه و خوابيده. یکی دو نفر تلاش میکنند درس بخوانند. آن يكي تلاش ميكند ميزش را مرتب بچیند تا ذهنش را باز يابد. من هم از صبح افتادهام به جان قفسه کتابها گیرم که هیچ تاثیری هم روی آرامش ذهن نداشته باشد.
آفتاب تنبل پاییز به زور خود را كشانده روي شمعدانيهاي ورودي. طبق روال همهي پنجشنبهها شمعدانيها را آب ميدهم. برگهاي تكوتوك زرد را جدا ميكنم. دستم كه بوي شمعداني گرفته را ميشويم. و دوباره ميروم سراغ قفسهها و منتظر ميمانم.
اولين بار است كه دير كرده. از وقتي كتابدار اين كتابخانه شدهام پنج شنبهاي نبوده كه حدود ساعت ده سر و كلهاش پيدا نشود. اوايل برايم مثل همهي مراجعين ديگر بود. ولي كمكم پنجشنبهها بدون او چيزي كم داشت. زياد با هم صحبت نميكرديم. ولي به حضورش عادت كردهام. زن جوان ريزه ميزه با قدي كوتاه و اندامي باريك. صورتي لاغر و پوستي گندمي. همیشه ساكت و بيسروصدا درِ كتابخانه را باز ميكند. آرامتر در را ميبندد. نيم نگاهي به سمت چپ مياندازد و اگر پشت سيستم نشسته باشم با سر سلام مختصري ميكند. ابتدا كتابهاي يكي دو هفتهي گذشته را ميدهد كه بازگشتشان را ثبت كنم. با انگشتان لاغر و استخواني كه انگار وزن سه كتاب برايشان زیادی سنگین است، كتابها را روي پيشخوان ميگذارد. سبكي وزنش را روي يك پا مياندازد، شكم نداشتهاش را ميدهد جلو، قفسه سينه عقب، دوباره سر و گردن جلو. صبر ميكند تا از ثبت بازگشت مطمئن شود. هيچ كدام از كتابهايش، يك روز هم تاخير ندارد. بدون اينكه چيزي بگويد در ميان قفسهها محو ميشود.
اصلا از همینجا بود که حرفزدنمان گل انداخت. این کار را دوست دارد. اینکه کسی کاری به کارش نداشتهباشد و او مانند شبحی ساکت و سبک و آرام در فضایی به این طرف و آن طرف برود. اولین باری که گفتهبودم خودش برود کتاب مورد نظرش را بیاورد چشمهایش برق زدهبود و گفتهبود مگر اعضا هم میتوانند وارد مخزن شوند؟ به این کتابخانه که آمدم، چند مرتبه نامهنگاری کردم که مخزن کتابخانه باز شود. مگر چهار پنج هزار جلد کتاب چیست که تازه درش را هم ببندی، سیستم جستجوی در دسترس اعضا هم نداشتهباشی، بعد هم انتظار داشتهباشی آدمها کتاب بخوانند! برای خودم کار جور کردهبودم و بیشتر برای همکار شیفت عصر که به کل مخالفِ این کار بود. قفسهها خیلی بیشتر به هم میریخت ولی ارزشش را داشت.
دانشجو که بودم فقط مخزن کتابخانهی دانشکدهی علومتربیتی باز بود و خوبیاش این بود که هم کلی کتاب مدیریتی داشت که رشتهام بود و هم ادبیات و رمان و شعر که علاقهام. هرچه وقت اضافه بین کلاسها داشتم، توی مخزن آن کتابخانه میگذراندم. جزء اولین تجربههایم بود و آن زمان هیچ فکر نمیکردم روزی مدیر یک کتابخانه کوچکِ محلی بشوم.
خانم منوچهری بيشتر كتابهاي روانشناسي ميخواند. با این حال هر دفعه سري هم به قفسه هاي كتابهای عمومي و بعد ادبيات، شعر، رمان و كتاب هاي تاريخي ميزند. یک عالمه بین قفسهها میچرخد و بادقت عطف کتابها را بررسی میکند. در حدی که جای بعضی کتابها را بهتر از من میداند. حالا چه چیزِ چهارپنج دالان باریکِ تاریک اینقدر برایش جذاب است، نمیدانم. گاهی تک و توک کتابی را بیرون میآورد، تورّق میکند و بعد درست سرِ جای قبلیاش میگذارد. اما آخر سر همان كتابهايي را كه خواندنشان هيچ فايدهاي ندارد ميآورد، ميگذارد روي ميز تا ثبت كنم و با این کارش حسابی لجِ من را در میآورد. “هفت راز دلبسته كردن شوهر” آخر مگر دلبستگی زوریست؟ حاضرم با خانم منوچهری شرط ببندم که نویسنده این کتاب خودش در دلبسته کردن شوهرش موفق نبودهاست. اصلا برای همین کتابش را نوشتهاست. میگویند کسی که چیزی را ندارد بیشتر راجع به آن حرف میزند. حالا حکایت این کتابهاست. ” آتش عشق شوهرت را شعلهور کن” نه خانم جان! این آتش فقط چند ماه اول شعلهور است و بعد از آن وقتی دو نفر درگیر روزمرگی شدند و چند برج اجاره خانهشان عقب افتاد و سر ترشی زیاد یا کم قرمهسبزی دعواکردند فروکش میکند و دیگر هیچ ذغالِ خوب و آتشزنهای نمیتواند شعلعورش کند. “رازهايي درباره مردان” این که دیگر کتاب نمیخواهد. اولین باری که با یک مرد توی ماشین نشسته باشی و او بخواهد پارک دوبل انجام بدهد، میبینی که صدای رادیو را کم میکند. خوب واضح است چون مردها نمیتوانند دو کار را همزمان انجام بدهند درست برعکس خانمها که میتوانند همینطور که دارند دیکته شب بچه را میگویند شام را هم حاضر کنند. “چراغ دل شوهرت را روشن كن” ، ” راهكارهاي ساده براي جلب رضايت شوهر” ، ” آيين شوهرداري” . خانم منوچهري تقريبا تمام اين مدل كتاب هاي كتابخانه را خواندهاست.
حالا یکی نداند فکر میکند شوهرش چه تیکهایست که منوچهری این همه کتاب میخواند تا آتش عشقش را شعلهور کند و چمیدانم چراغ دلش را روشن کند. از لابلاي قفسه ها نگاهي به ساعت بزرگ ديوار روبرو مياندازم. برخلاف آفتاب تنبل پاییز، عقربه ها به سرعت به طرف ظهر ميدوند. احتمالا امروز نیاید. قفسهی کتابهای عمومی کاری نداشت. زیاد امانت نمیروند و نسبتا مرتب میمانند. اما امان از قفسههای روانشناسي. ميخواهم اين دفعه چند كتاب خوب به خانم منوچهري معرفي كنم. كتاب هاي روانشناسي خيلي جا به جا شدهاند. مخصوصا رديف هاي سوم و چهارم. از سالن مطالعه صندلي چوبي ميآورم مينشينم.
“تئوري انتخابِ” گلاسر را ميگذارم پشتِ ” واقعيت درماني”. “عشق چيست؟” را بر ميدارم و ميگذارم روي ميز. ورق ورق شده است. بايد عنوان و شماره ثبت كتاب را در ليست كتابهاي صحافي وارد كنم. واقعا مردم فكر ميكنند با خواندن كتاب، ميتوانند بفهمند عشق چيست؟! فقط باید عاشق شوی تا بفهمی. اگر همهی نویسندههای عالم هم تلاش کنند با کلمه به دیگران حالی کنند که عشق چیست نمیتوانند. اصلا از کجا معلوم خودشان عاشق شدهباشند؟ كتاب هايي كه ميخواهم به خانم منوچهري پيشنهاد بدهم نبايد خيلي دور از آنچه تا حالا خوانده است باشند. ولي ميتوانند كمي علميتر و اصوليتر باشند. این همه کتاب زرد میخواند واقعا خسته نمیشود؟ . به جاي “آئين شوهرداري” كه احتمالا امروز پسش مي آورد، ” ايجاد رابطه اي صميمانه” از اِليس را برايش كنار مي گذارم. اين دفعه پيشنهاد مي دهم كه يك كتاب بيشتر با خودش نبرد. كتاب هاي اليس تمرين هايي دارند كه بايد انجام بدهد. براي هفته ي بعدش ” زندگي عاقلانه” را كنار مي گذارم و براي هفته ي بعدتر يكي از كتاب هاي گلاسر و بعد كتاب هاي دكتر صاحبي. قفسه ي كتاب هاي فلسفي و مذهبي و كتاب هاي عمومي مرتب و منظم است. يكي دو تا از كتاب هاي شعر را سر جايشان مي گذارم. رمان ها خيلي به هم ريخته اند. رهايشان مي كنم.
به آبدارخانه مي روم. يك فنجان چاي مي ريزم. ساعت دوازده شد. مي نشينم پشت ميزم.كتابِ از وسط باز شده و پشت و رويِ كنار كامپيوتر را بر نداشته ام كه در قيژي مي كند و باز مي شود. بايد به لولايش روغن بزنم. دوباره صداي قيژ مي آيد و در خيلي نرم بسته مي شود. خانم منوچهري است. مثل هميشه نگاه زير چشمي به چپ، سلام ِ آرام! كتاب ها روي پيشخوان! عينك آفتابي بزرگي زده است. عينك بخش اعظم صورت لاغر و استخواني اش را پوشانده است و از عرض صورتش زده است بيرون. منتظر نمي ماند تا از ثبت بازگشت كتاب ها مطمئن شود. عينك را بر نمي دارد و زودتر از هميشه لاي قفسه ها گم مي شود. بلند مي شوم و چراغ هاي بين قفسه ها را روشن مي كنم و بعد بازگشت كتاب ها را در سيستم ثبت مي كنم. مي روم تا كتابها را سر جايشان بگذارم. عينكش را كه داده بالا بر ميگرداند سر جايش و پشتش را به من ميكند .
- در مورد مراقبه و اينجور چیزا كتابي نداريد؟
- چرا اتفاقا. يه كتاب خيلي خوب داريم.
كتاب “هنر زندگي (مراقبهي ويپاسانا)” ويليام هارت را از رديف بالاي قفسه ي چهارم بر مي دارم و مي دهم دستش.
- خودتون خوندينش؟
- بله! همین؟
- نه بقيه ي كتابا رم ميبينم.
بر ميگردم سر جايم. حالا كه آمده و خيالم راحت شده كتاب دمروي خودم را بر ميدارم. تكيه ميدهم به پشتي صندلي . يك قلوپ از چايم را كه تقريبا سرد شده فرو ميدهم كه ميآيد پشت پيشخوان و ميگويد همين. بهتر حالا میتوانم کتاب اِلیس را بدهم ببرد. كتابم را دمرو سر جايش ميگذارم. فنجان چاي سرد شده را هم. سرم را ميآورم بالا. يادش رفته عينكش را برگرداند سر جاياش. عينك بالاي سرش است. دور چشم چپش به اندازه ي شيشه ي گرد و بزرگ عينك آفتابي كبود است. لابد امروز كلي فكر كرده كه بيايد كتابخانه يا نه! براي همين ديركرده. سريع كتاب را ميگيرم و خودم را مشغول وارد کردن شماره کتاب در سیستم میکنم. بيخيال اِلیس ميشوم. شايد اينجا تنها جايي بوده كه در اين وضعيت ميتوانسته يا ميخواسته بيايد. حواسم جمع است که موذب نشود. كتاب را ميگذارم روي پيشخوان.
- تحويلش دو هفته ديگه ست.
- ممنون
كتاب را ميگذارد توي كيفش و راه ميافتد. دمِ در عينك را چك ميكند. ميفهمد كه بالاي سرش است. نگاهي به من ميكند. سرش را مياندازد پايين و به نشانه تاسف تكان ميدهد. عينك را بر ميگرداند سر جايش و میرود.

