مرد جوان اندوهگین. اثر مارسل دوشام ۱۹۱۱

حالا که او مرده

خیلی عقب‌تر از بقیه داداشاش که زیر تابوتو گرفتن راه میاد. پشت سر من و همه مردمی که لااله‌الاالله می‌گن و جنازه را سمت شازده‌حسین می‌کشن. ساکت و آروم. دستاشو کرده توی جیبو زمینو‌ نیگا می‌کنه. پیرهن مشکی اتو کشیده‌ و کفش‌های واکس‌خورده پوشیده. بیخیال نگاه بقیه.

از بین زنها دختر جوان خوشگلی با چادر سیاه و چشای آبی میاد سمتش. التماسش می‌کنه، گریه می‌کنه، ولی فایده نداره. دختر رو می‌شناسم. محبوبه است. دخترعموی اونو البته دختردایی من. همون که بالاخره سه سال پیش باهم عقد کردن. تو اون شب مزخرف گرم. بعد اون همه سال‌ که از ترس دایی جرأت نکردمو واسه خواستگاریش جلو نرفتم.

سیدیم شازده‌حسین. هنوز آروم و بی‌عار عقب مردم میاد. نگاه‌ بد بقیه بهش، اذیتم می‌کنه. به هرحال یه عمر مث داداشم بوده. با اینکه هنوز باهاش قهرم نمی‌خوام به چشم بچه عاق شده دیده شه. اگه حرف یه نفرو بخونه خودمم. می‌رم سمتش. احتمالا همون چیزایی را می‌گم که محبوبه گفته. که مسخره‌بازی رو تموم کنه و مث بچه آدم بیاد کنار باقی داداشاش زیر تابوتو بگیره. فقط قد یکی دو ساعت آبروداری کنه و بعدش هر گهی که می‌خواد بخوره. آخه چرا بعد اون همه سال بچه مثبت بودن و رو حرف دایی حرف نزدن یهو اینطور شده. بچه پرو جوابمو نداد. فقط راست راست نیگام کرد. نگاش آشنا بود، مث همون وقت که از تهران برگشت و بخاطر بزدلیش واسه بار اول و آخر ریدم به هیکلش.

دوباره برمی‌گردم وسط جمعیت و واسه دایی گریه می‌کنم. شادی روح بزرگ فامیل، حاج جمال خالقی صلوات. ملت بلند و از ته دل می‌فرستن. دوسش داشتن. مث من که با همه خشکه مذهبیاش دوسش داشتم. اونقد واسم بابا بود که هیچ موقع معنی یتیمی رو نفهمیدم. نه من و نه مامان، حتی واسه یه روز دستمون تنگ نبود. نزدیک قبر می‌شیم، جنازه رو می‌ذاریم زمین. زنا شیون می‌کنن. زن‌دایی جیغ می‌کشه و نقش زمین می‌شه.

وایسادم تو قبر تا بغلش کنم و بذارمش وسط خاک. زیرچشمی الیاسو نیگا می‌کنم. هنو خیلی دورتر واستاده و جلو نمیاد. دوباره محبوبه از جماعت جدا شد و رفت سمتش. توفه. شاید پیغام زن‌دایی رو می‌بره. بازم فایده نداره. باورم نمی‌شه. جدی جدی پسره زده به سرش.یعنی هنوز از ماجرای نرگس شاکیه؟ بعد یه سال عاشقی می‌خواست هرطوری شده دایی رو راضی کنه، که وای اگه راضی می‌کرد. آخ اگه راضی می‌کرد. دو هفته تموم هر ظهر و شب بعد نماز دنبال باباش راه افتاد، دلیل آورد و التماس کرد، دوباره دلیل تازه پیدا کرد و بازم خواهش تمنا کرد اما اثر نداشت. آخر سر تصمیمشو بهم گفت. تاییدش کردم و گفتم پشتش هَسَم. واقعنم بودم. پول حلقه‌شو جور کردم. کنارش موندم تا زنگ بزنه و قرار صبح زود توچالو با نرگس بذاره. بعدم شیرش کردم که محکم بره پیش دایی و حرفشو بزنه. واسه بار آخر رفت و قرار بود اگه بازم قبول نکنه بره تهران، ایستگاه هفت، حلقه رو بده نرگس و تمام.

عصر همون روز که دایی رو دید، رفت تهران، صبش با نرگس رفتن توچال، ولی پسره ریقو واسه همیشه ازش خدافظی کرد. همون وقتم برگشت اینجا، یه هفته مثل زنا گریه کرد و به ماه نرسیده با حکم دایی، محبوبه‌ رو گرفت. محبوبه منو. من موندم و یه دنیا آرزوی سوخته. دنیای چرتی که دیگه هیچیش مث قبل نبود. نه محبوبه، نه الیاس، نه دوستی‌ و‌ برادری‌ ما دوتا. اگه از رسوایی فامیلی و حرمت دایی نمی‌ترسیدم همون روزا یه بلایی سرش می‌آوردم.

دایی رو خاک کردن. ملت دو سه ساعت سر مزارش موندن، گریه کردن و قبل تاریکی رفتن. منم همراشون برگشتم. نزدیک خونه بودم که محبوبه زنگ زد. هرکی جز اون بود برنمی‌گشتم. نزدیک ورودی امام‌‌زاده موندم و نیگاش می‌کنم. درست سه ساعته اینجا موندم. هنوز اونجا وایساده و بر و بر روبرو را نیگا می‌کند.بالاخره نزدیکای یازده رفت تو حیاط و بالای قبر نشست. به محبوبه زنگ زدم و گفتم اوضاع بهتره. که نگران نباشه. اصرار کرد جلوتر برم و برش گردونم خونه. می‌گفت فقط از من بر میاد. طفلی یه‌ریز گریه می‌کرد.

جلو رفتم. صداش کردم ولی جواب نداد. کنارش که نشستم تازه صدای گریه‌شو شنیدم. دستمو گذاشتم رو شونه‌ش. خیلی که بلد نیستم ولی خب دلداری‌اش دادم. اصرار کردم بلند شه تا باهم برگردیم. همونطوری که بقیه از این کارا می‌کنن. اما پا نشد. بجاش زار زد و قاطی گریه‌هاش حرف زد.کاش هیچ وقت کنارش نرفته بودم و صداش نمی‌کردم. کاش محبوبه ازم نمی‌خواست و همیشه دلیل کارای امروز الیاس مخفی می‌موند. نه از مرگ دایی حرف زد نه قهر چند سالمون. قبل همه چی گفت شنیده نرگس یه هفته بعد جداییشون خودکشی کرده و بعدش حتی نفهمیده زنده مونده یا نه. بش گفتم حقت بود که جا زدی. نیگام کرد و حرف زد. همون روز دایی آزمایش الکی سرطان معده نشون بدبخت داده تا تیر آخرشو بزنه و هر طور شده نرگسو ازش بگیره. زار می‌زد و حقم داشت.ولی ماجرا به اینجا ختم نشد. کاش می‌شد و دایی قبل مرگش اون حرف‌هارو بهش نمی‌زد.

بازم حق داره هر فکری کنه. چرا یکی باید دم مردنش اون چیزارو بگه؟ حلالیت می‌خواسته؟از حقیقت که نمی‌شه فرار کرد. شاید از اینکه دایی توی چشمم نگاه نکرده تا ماجرا رو به خودم بگه دلخورم، ولی درکش می‌کنم. حق داشت. هرکی بود جرات نداشت این‌چیزارو به رضا چارمیخ بگه. هرکی بود می‌ترسید تو تخم چشام نیگا کنه و بگه بعد مرگ بابام، مامان یعنی خواهرشو راضی کرده تا محبوبه‌ کوچولو رو بسپرن به دایی جلال تا واسش پدری کنه و خودش دورادور هوای اونو پسرش، یعنی منو داشته باشه. چرا باید دم رفتن اینارو به الیاس می‌گفت؟ خب ینی الیاسو وسیله کرده که یک وقت بین من و محبوبه.زندگی زیادی تلخ و مزخرفه. کاش اونقدر عاقل بودم که همون روزا به خودم می‌گفت و اونو بدبخت نمی‌کرد. یا حالا که شده کاش الیاس اونقدر که دایی فکر می‌کرد محکم بود که دهنشو وا نکنه، تا چیزی که اون مرحوم ازش می‌ترسید پیش نیاد.

از همین چند دقیقه پیش که پسره بدبختو وسط قبرستون لت و پار کردم و راه افتادم سمت خونه، نمی‌دونم آینه چند تا ماشینو شکستم و به ویترین چندتا مغازه پاره آجر پرت کردم. مطمئنم خیلی زود دست‌گل بدتری هم به آب می‌دم. شایدم تا حالا کار از کار گذشته و پلیس دنبالم باشه.اما همه می‌دونن که من از این چیزا نمی‌ترسم. از اینکه کار دست خودم و بقیه بدم باکی ندارم. حتی از اینکه تنها خوشبخت این مسخره‌بازی چندساله، محبوبه، همه چیزو بفهمه نگران نیستم. فقط و فقط یه چیز پشتمو می‌لرزونه. اینکه محبوبه زنگ بزنه و حال الیاسشو بپرسه. اونوخ من دلم ضف بره واسه تصور حالت ابروها و چشای نگرانش.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

3 پاسخ

  1. دمت گرم مصطفی
    متفاوت نسبت به نوشته های قبلیت هم به لحاظ ساختار و هم حجم کار
    ولی خیلی به اندازه و با یک شروع قوی
    بیش باد
    در موردش بیشتر صحبت میکنیم انشالله 👌💐😇

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *