برزخ

غذا آماده بود. عطر چلو گوشت  و سبزیجات خانه را پر کرده بود. ظرفها را روی میز چیدم. روغن کرمانشاهی روی برنج ریختم و شروع به تقسیم کردم. اول ظرف او را پر کردم. دو تکه گوشت لخم بزرگ کنارش و سبزیجات با وسواس خاص سمت دیگر. غذای هادی و بچه ها را  سر هم کردم. باقالی خشک پخته بودم و از آش افطار هم برایش گذاشتم. عکس هر ۳  را فرستادم.

_دستت طلا بانو. میبوسمش.

قند در دلم آب شد. صورتم داغ  و قرمز شد. دور و برم را نگاه کردم. کسی حواسش به من نبود. بچه ها در موبایل و لپ تاپ و هادی در تلویزیون غرق بودند.  فی البداهه نوشتم :

شاید این آخرین دیدار باشد

و اگر نباشد

هر روز برایت عشق را در جعبه ای از کلمات می فرستم

تا فراموش نکنی

دوستت دارم…

_زیبا می نویسی و دلنشین خانومی ولی می دونی که من سر در نمیارم . چی تنته؟

همون تیشرت و شلوار دیروز.

قرمز؟

بلی

ووی دلم یجوری شد.کاشکی…

 سریع ظرفها را در نایلون گذاشتم و لباس بیرون پوشیدم. چادرم را روی سر انداختم و غذا به دست در را باز کردم.

هادی نیم نگاهی به سمتم انداخت و دوباره به صفحه نمایش خیره شد. هدی پرسید:

مامان کجا میری؟

برای زهرا خانم سحری و افطاری می برم. زود میام.

میشه بستنی هم بخری؟

باشه مامان میگیرم.

هستی همانطور که تایپ میکرد بلند گفت :

یه چیز خوشمزه هم بخر.

در را محکم بستم. چراغهای کوچه یکی در میان روشن بودند.شیشه را پایین دادم. هوا سرد بود و سوزخشک دی ماه پوستم را سوزن سوزن می کرد. شاید بخاطر روزه گرفتن خشک شده بود. یادم رفت مداد بکشم یا حتی مرطوب کننده بزنم. فقط عجله داشتم برسم. اضطرابی توام با ذوق و هیجان. یکی از آهنگهای علیزاده را گذاشتم و سرخوش زمزمه کردم. سر خیابانشان تماس گرفتم و کنار کوچه ی پایینی ایستادم. در این لحظات هیچ ترسی از دیده شدن نداشتم. حتی فکرش را کرده بودم اگر خواهر هادی که خانه اش همان اطراف بود مرا دید بگویم همسر دوستم است.  از آینه سمت راست آمدنش را می پاییدم. با تیشرت و شلوار ورزشی از پیاده رو به خیابان پرید. ریشهای بلند بینی و لبش را مخفی می کرد و فقط چشم و ابرویش دیده می شد. چشمانی تیره و نافذ که ترکیبش با موهای فرفری بلند نا همگون و جذاب بود. قد بلندش با لباس راحتی کمی مسخره بود ولی در نظر من همیشه دوست داشتنی می نمود.  ناخودآگاه  خندیدم. یاد روزهای اولی افتادم که هنوز در موسسه کار می کردم و هر روز همدیگر را می دیدیم. صبحانه های یواشکی که برایش در اتاق می گذاشتم و گزارش های غیر ضروری که برایش می نوشتم. نگاههای زیرکانه اش به لباسهایم و پیامهای تعریف و  تمجیدی از آنها. چقدر برای تیپ و لباسش نظر می دادم ولی همیشه کار خودش را میکرد. روزهایی که به خاطر بهانه گیری های های هادی خانه نشین نبودم و درآمد داشتم. شیشه را پایین دادم.

_سلام بر بانوی باسلیقه

_سلام بر آقای روزه دار. قبول باشه!

در ظرف را باز و با چشمان بسته بو کرد.

_وای چه عطری داره لامصب.

نوش جونت.

خب من برم دیگه بازم ممنون.

یادت نره همیشه اولویت با خانواده و همسرته. تو بهترین بانوی دنیایی. مراقب خوبیهات باش خانومی

 قلبم تند میزد. همیشه بعد از دیدارهای کوتاه همین بود. وقتی میگف بانو یا خانومی دلم قنج می رفت. نمیدانست وقتی از من تعریف می کند با این سن و سال حتی خودم را در نقش زنش تجسم می کنم و چقدر با حرفهایش به من آرامش میدهد.

_ببین من فکرامو کردم. با اینکه ۱۱ سال ازم کوچیکتری ولی ماشاالله پخته ای. من ازین رابطه ی پشت گوشی خوشم نمیاد. چند بار ازت پرسیدم چرا من و چرا دختر هم سن و سال خودت نه؟ جواب ندادی.میگم چرا ازدواج نمی کنی؟ چیزی نمیگی. منو دوست داری یا فقط برات سرگرمیم؟ سکوت می کنی.

مثل همیشه همانطور که خم شده بود در سکوت به پایین نگاه می کرد.

بر خلاف انتظارم در را باز کرد و نشست. نفس عمیقی کشید و زل زد به چشمهایم. خیلی شمرده گفت:

_ خانوم خانوما مگه روز اول که رفتیم کله پاچه بخوریم نگفتم چیزی از من و گذشتم نپرس؟ منکه گفتم مسائل شخصیم برای خودمه و دوست ندارم دربارشون حرف بزنم. تا حالا دیدی پیش کسی از خانوادم بگم؟ الانم اگر اذیت میشی من اصرار نمی کنم.

بغض راه نفسم را بست ولی خودداری کردم. ضبط را روشن کرد و ادامه آهنگ پخش شد.

_وای چه صدایی داره این لامصب!

_تو خیلی بی احساس و بدجنسی. من با همه خطراش حاضرم هر کاری بکنم تو خوشحال بشی.

_مطمئنی هر کاری؟

_حالا هر کار هر کاری هم که نه. ولی خودت می دونی من ازینکه دستم رو بگیری هم حس گناه داشتم و دارم . چه برسه به …

مکث کردم و رویم را برگرداندم. خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:

_ عاشق همین حجب و حیاتم والا!

_منم از روز اول گفتم تا وقتی از شوهرم جدا نشدم نمی تونم با کسی رابطه داشته باشم. بله دوسش ندارم ولی هست. اسمش و جسمش هست. من از قهر خدا می ترسم. از اینکه دخترام بفهمن یا کسی ببینه می ترسم. دیروز هستی داشت با رمز گوشیم ور می رفت.

_خب تو که می ترسی منم که نمی خوام آزارت بدم. پس قضیه حله!

_تو می دونی من چقدر دوست دارم و نمی تونم نبینمت برا همین منو تحت فشار میذاری. می خوای همین یه ذره ایمانمم به باد بدم؟

_ من هیچ اصراری ندارم. فقط دوست ندارم رابطه ی بی هدفی رو ادامه بدم.

_آره دیگه برا تو بی هدفه. نمی دونم چرا نمیخوام باور کنم دوسم نداری و الکی دلم به حرفات خوشه.

_به نظرم این بحث فایده نداره .بهتره برم سر وقت این خوشمزه ها و شبمون رو خراب نکنیم.

_ باشه بابا زود برو مامان و بابات چیزی نگن یه وقت.

_خداحافظ خانم مهربان و صبور

پیاده شد و رفتنش را از آینه تماشا کردم. باورم نمیشد انقدر آرام  و متین پیش می رود تا اعتمادم را جلب کند. هیچ عجله ای نداشت و این ترسناک بود.‌

با عصبانیت روی فرمان می کوبیدم و داد میزدم:

خاک بر سرت کنن زن گنده با این کارات! بدبخت عقده ای که می خوای تجربه های نداشته ی نوجونیت رو الان پیدا کنی. تو اگه عرضه داشتی که بار اول درست انتخاب می کردی. چقدر بهت بگه فقط برا همون می خوادت بی شخصیت. هی خودتو گول بزن که  رابطمون عاشقانه ست.

زنگ گوشی دستپاچه ام کرد. باید جواب تلفن خواهرم را می دادم چون امکان نداشت دست از سرم بردارد.

_ سلام چطوری ؟ چخبرا

_ هیچ والا. پشت فرمونم .

_پس مزاحمت نمیشم. خواستم بپرسم فردا روضه ی مادر شوهرمو میای؟

_نه فکر نکنم بتونم . بچه ها کلاس دارن باید ببرمشون. خودمم کلی کار دارم.

_ زشته بازم نیای ولی دیگه چکارت کنم. مامان راست میگه تو عوض شدی. حداقل برای حفظ ظاهرم که شده بعضی وقتا بیا.

_باشه خواهر جان ممنون که به فکرمی .ولی واقعا وقت ندارم. به مامان هم بگو آره عوض شده ولی ایمانش قویتر شده. دیگه برای خوشایند بقیه تظاهر نمی کنه.

_ ای بابا چقدر تو حساسی!

_حساس نیستم ولی نمی خوام کاری کنم که بقیه ازم راضی باشن. اعتقادات من برای خودمه و به کسی ربطی نداره. دیگران برام قدری مهمند که من براشون هستم.

_ وا تو که گل سر سبد مامان و بابایی!

_ چه فایده وقتی تنهایی و درد منو درک نمیکنن. اونا فقط فکر آبروی خودشونن که اگر من جدا بشم مردم چی میگن. منم که دارم زندگی می کنم و چیزی نمیگم. حوصله ندارم بازم کسی گیر بده. اگه به اونا باشه من باید فقط لال بشینم گوشه ی خونه و ظرف بشورم و غذا درست کنم. روشون میشد تایم خواب و رابطمم مشخص می کردن.  به مادر شوهرت سلام برسون .

ناراحت و سرد خداحافظی کردیم. خیلی آرام تا خانه راندم تا بیشتر زمان داشته باشم. بیشتر به خودم و برزخ زندگی ام فکر کنم. سر کوچه بستنی خریدم. بی صدا وارد شدم. لباسهایم را عوض کردم. بستنی ها در فریزر گذاشتم . هستی با صدای در یخچال گفت مامان خریدی؟

آره بستنی گرفتم.

عههه من که گفتم یه چیز خوشمزه هم بگیر.

من نمیدونم از نظر تو چیز خوشمزه چیه.

اه تو هیچوقت هیچی رو نمیدونی.

به سمت اتاقش رفت و در را کوبید. هادی با تاسف سری تکان داد و تلویزیون را خاموش کرد تا بخوابد. هدی بستنی اش را برداشت و به اتاق رفت. دستمال را برداشتم .گاز و کابینت ها را تمیز کردم. مانده ی ظرفها را شستم. انگشتان دستم ذوق ذوق می کرد. فشارشان دادم ولی فرقی نکرد. پاورچین پتویم را از اتاق آوردم و روی مبل خوابیدم. پتو را محکم بغل کردم و باه آغوشش فکر کردم. سحر طبق روال هر شب با تک زنگ او بیدار شدم. آرام و در تاریکی به آشپزخانه رفتم. غذا را روی گاز گذاشتم.صفحه ی موبایلم روشن شد.

بانو تو بهترین دستپخت دنیا رو داری . قبول باشه روزه هات.

 رهگذر

دی ماه ۱۴۰۲

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *