وقت اضافه

آن روز جنگ من با پدر مغلوبه شد و باز مانده های آن دیوار تنهایی است که روز به روز مرا بیشتر در خود اسیر و فضای نفس کشیدن را برایم تنگ تر می کند.

از روی مبل بلند می شود و به طرف پنجره می رود .همه ی پنجره هارا باز می کند. اگه همسایه ها توی این سرمای زمستون ببینند  میگن خانم انتظام دیوونه شده.دختر انتظام بزرگ سر پیری زده به سرش.

به طرف میز گردی که گوشه ی اتاق نشیمن گذاشته می رود.رویش پر است از عکس های جور و واجور.عکس پدر،  مادر، عکس دسته جمعی او و همه ی خواهر و برادرهایش در  حالی که پدر و مادر را در میان گرفته اند.عکس عروسی و فرزندان هر کدام از آنها.

قاب عکسی را بر می دارد و به آن نگاه می کند.

این روزا عکست کمی تار به نظر میاد.به طرف اتاق خوابش می رود .عینکش را از روی میز توالت بر می دارد و به چشم می زند.دوباره به آن نگاه می کند. آهان! حالا درست شد.چشم های پر نفوذت خوب دیده میشه.آقای جذاب خوش تیپ! چند تا دختر رو دیوونه ی چشمای سبزت کردی؟ مادر رو که میدونم چقدر عاشق خودت کردی.

انقدر عاشقت بود که همه چی رو تحمل می کرد و صداش در نمیومد.

 فکر نمیکنم هیچوقت طعم تنهایی رو چشیده باشی.

سال آخر دبیرستان بودم که چند نفر همراه ناظم مدرسه به کلاس آمدند. نماینده ی یکی از شرکت های معتبر هوایی بودند. قصدشان جذب تعدادی دانش آموز سال آخر دبیرستان برای دوره ی مهمانداری بود.داوطلب زیاد بود و آن ها تعدادی را انتخاب کردند.

من و سه نفر از هم کلاسی ها انتخاب شدیم.از ذوق قند توی دلم آب میشد.یعنی میتونم به خارج از ایران سفر کنم اول به انگلستان و بعد به سایر نقاط دنیا. چی بهتر از این! عاشق سفر بودم و پدر اجازه ی آن را نمی داد. می گفت دختر جون هر وقت به خونه ی بخت رفتی هر جا خواستی با شوهرت برو. من از این حوصله ها ندارم که دختر تنهام رو بزارم سفر بره.

امتحانات نهایی را با ذوق و شوق و نمره های خوب به پایان رساندم. باید خود را برای رفتن آماده می کردم. موضوع را با پدر در میان گذاشتم.

هرگز اجازه نمیدم.مگه از روی جنازه ی من رد بشی! چه جوری سرم رو بالا بگیرم. مردم چی میگن؟ دختر انتظام شده مهماندار و گارسون مسافرهای هواپیما. توی راهروی هواپیما هی برو بالا و بیا پایین واین مسافر دست مالیت کنه و اون مسافر باهات لاس بزنه؟ شب پرواز داشته باشی و خونه نیایی. بی آبرویی از این بالاتر میشه؟ همین که گفتم!  دوس داری سفر بری شوهر کن.

پدر وقتی می گفت نه دیگر هیچکس قادر نبود تصمیم او را تغییر دهد.

هر چی باشه منم انتظامم.حالا که شرط همه چی برای من شده شوهر کردن دورش رو تا ابد خط می کشم.

مگه دست خودته؟ آخرش باید شوهر کنی  وگرنه مثل دخترای ترشیده میشی که هیشکی نگاشون نمیکنه.

بخاطر آنکه چند ساعتی در خانه نباشم در شرکت مهندسی دوست برادرم مشغول به کار شدم. و هنوز یاد از دست دادن بورس انگلیس آزارم می داد.

چند وقتی بود که سفر به اروپا و مهمانی های پشت سرهم دیگر  برای پدر جذاب نبود. دل از شهر کند و ویار هوای پاک روستا کرد و به املاک اجدادیش در حوالی یک روستا کوچ کرد .بیشتر ایام سال را با مادر در آنجا بودند. خواهر و برادر های بزرگم ازدواج کرده بودند .هر سه برادرم به اروپا رفتند و من همراه مستخدم مورد اعتماد پدر زندگی می کردم.چند ماهی می شد که آن ها را ندیده بودم.پدر تلفن زد و امر کرد که پیششان بروم.گفت مادرت سخت دلتنگت شده.دو هفته مرخصی گرفتم و بار و بندیل سفر را بستم و پیش آنها رفتم.

وقتی رسیدم و از ماشین پیاده شدم هوای تازه و نسیم خنکی که به صورت و موهایم خورد خستگی سفر را از تنم بیرون کرد.منظره ی جلوی چشمم گندمزار بزرگی بود که خوشه هایش به زردی میزد.

باد در آنها  افتاده بود. به پیچ و تاب در آمده بودند و مثل موج دریا بر روی هم می لغزیدند.

محو تماشای این همه زیبایی شده بودم که دستان گرم و پر قدرت پدر را بر شانه ام احساس کردم.

بابا جون خوش اومدی.چقدر دلتنگت بودیم.چرا انقدر بی محبت شدی؟

برگشتم و پدر را تنگ در آغوش گرفتم. با آنکه از او رنجیده بودم ولی باز هم دوستش داشتم.

مادر که سر و صدای ما را شنید از پله ها پایین آمد و محکم بغلم کرد و در حالی که مرا می بوسید و قربان صدقه ام می رفت اشک چشمانش را پاک می کرد.

 مادر چه خبره ؟  چرا  نیومدی پیشم؟

 رعنا جون مگه نمیدونی پدرت سختشه بیاد تهرون میگه نفس تنگی میگیرم. همان موقع کبلعلی سرکارگر پدر پیداش شد و با آن صورت آفتاب سوخته  در حالی که می خندید و دندان های سفیدش با سایه ای زرد روی آن دیده می شد گفت:رعنا خانم خوش اومدی .عصر که به ده برگشتم به زهرا میگم از اون سرشیرهای مخصوصش  که خیلی دوست داری برات درست کنه و صبح میارم نوش جون کنی.

تمام وجودم را هیجان گرفته بود.بعد عمری در شهر بودن  طبیعت بدجوری جذبم کرده بود.صبح های زود بیدار می شدم .حتما از کنار گندمزار می گذشتم  در زیر سایه ی تبریزی ها کنار نهر آب می نشستم و به آواز پرندگان گوش می دادم.تصمیم گرفتم تا ته محدوده ی ملک پدر بروم.در همسایگی،  املاک وسیعی بود که به غیر از کشاورزی سالن های بزرگ جوجه کشی در آن بود.داشتم به آن طرف می رفتم که کبلعلی رسید و گفت رعنا خانم اینجا ملک آقای عضدیه. بیشتر بازار مرغ و تخم مرغ استان دستشه.البته پسرش آقای مهندس سپهراز خارجه اومده و کمکش میکنه خیلی جلو افتاده. یه دفعه زد زیر خنده که آقای مهندس عجب حلال زاده بودی ذکر خیرت بود.

مرد جوان جذاب و خوش تیپی جلو آمد و سلام کرد .کبلعلی گفت داشتم به رعنا خانم دختر آقای انتظام شمارو معرفی می کردم.او هم با اشتیاق جلو آمد و اظهار خوشحالی کرد.رعنا لبخندی زد و بعد هم دستپاچه گفت پدرم منتظر هست باید زودتر برگردم.

صبح هنوز از رختخواب بیرون نیامده بود که صدای کبلعلی توی خانه پیچید دختر آقا کجایی؟ نوکرت اومده.

مادر گفت چی میگی اول صبحی رعنا هنوز بیدار نشده بیا بالا ببینم چی میگی. صدای پاهایش که از پله ها بالا می آمد شنیده می شد. جلوی در هال که رسید گفت دیشب خونواده ی غلامحسین اومده بودند تعیین وقت کنند.عجله دارند .میخواند غلامحسین و گلنار روزودتر دست به دست بدند.گفتم به زهرا تا رعنا خانم اینجاست گلنار رو روونه کنیم.وعده همین شب جمعه شد.حتما تشریف بیارید و قدم سر چشممون بزارید. مادر گفت آقا توی باغه به اون می گفتی و اینهمه شلوغ نمی کردی.

شرمنده خانم بزرگ .هرچی باشه شما اولاد پیغمبرید و احترامتون واجبه. باید امر خیر رو اول به شما می گفتم.

پدر همیشه میگفت خانم احترام شما واجبه. به سادات خوب  برای خودشون وبه بدشون هم بخاطر جدشون باید احترام گذاشت.

از رختخواب بیرون آمدم و از مادر پرسیدم گلنار چند سالشه؟

 به نظرم شونزده هفده سال بیشتر نداره.

وای خدای من این که بچه هست چه وقت شوهر کردنشه؟

اینجا که شهر نیست.دخترا زود بالغ میشند و خیلی زودتر و بهتر از دخترای شهر شوهرداری میکنن.پس مثل تو خوبه؟

دوباره شروع کردی؟ مثل اینکه میخواهی زودتر برگردم.

مادر گفت ای بابا ول کن رعنا. خودتو برای شب جمعه آماده کن

با این لباسها که نمیشه عروسی رفت.

عروسی توی ده که این حرفارو نداره.با بلوز و شلوار خیلی هم خوبی

وقتی بیایی خودت میبینی.

گفتم حالا تا شب جمعه! میخوام برم کشت تریاک  که بابا تعریفش رو می کرد ببینم.

مادر با بی حوصلگی گفت اینم دیگه نوبرشه . سیاست جدید دولته.  گفته حتما هر مالکی باید یه مقدار از زمینش رو ببره زیر کشت تریاک.به کبلعلی بگو نشونت میده.

وقتی رفتم مهندس سپهر هم همان حوالی بود.هر جا می رفتم بالاخره او را می دیدم.جلو آمد و گفت مثل اینکه شما هم به این گلهای سفید تلخ بی علاقه نیستید. با دیدن و شنیدن صدایش قلبم شروع کرد به گروپ گروپ. آب دهانم خشک شد. می ترسیدم احساسم را از قیافه ام بخواند. سعی کردم  خیلی عادی حرف بزنم گفتم کنجکاو بودم ببینم این چیه که دولت به مالکین دستور کشتش رو داده.

گفت آقایون دلشون خوشه که تمام محصول زمین ها میره دست خودشون.

مقداری باهم راه رفتیم واو برایم از خیلی چیزها حرف زد. پاهایم روی زمین کنار او حرکت می کرد و همه ی وجودم در آسمان ها سیر می کرد. احساس بی وزنی می کردم. ترسیدم  و فوری خداحافظی کردم.

شب جمعه رسید. میلی به رفتن عروسی نداشتم. مادر گفت اگه نیایی کبلعلی خیال میکنه اونارو قابل ندونستی. حمام کردم و شلوار جین و شومیز توری دوزی سفیدم را پوشیدم و موهایم را هم طبق معمول روی شانه هایم ریختم. پدر گفت پدر سوخته خیلی خوشگل شدی دیگه  وقتشه.به روی خودم نیاوردم . راه کوتاه بود و پیاده به طرف ده رفتیم.

روستا در انتهای زمین های گندم کاری پدر بود.بعد از گذشتن از گندمزار به تپه ای رسیدیم که بالای آن امامزاده بود و محل قبرستان ده. آن را دور زدیم و وارد روستا شدیم.اولین چیزی که در ده دیدم عمارت اربابی یادگار عهد قاجار بود که هنوز هم تخم و ترکه هایشان آنجا رفت و آمد داشتند وگاهی در آنجا ضیافتی بر پا می کردند. خانه ی کبلعلی در پیچ بعدی بود.هوای دم غروب زیبایی خاصی داشت. رنگهای قرمز اشعه های خورشید در آسمان و تابش آن بر روی گندمزار آنقدر زیبا بود که دلم می خواست تا غروب کامل خورشید آنجا بمانم ولی پدر اصرار داشت که زودتر برویم. نفس های زمین را حس می کردم و از جریان آن پاهایم خنک می شد. حسابی سرحال شده بودم. مثل ساقه ی سبز  گیاه که پر از مایه ی حیات است چیزی درونم می جوشید و از پاها به قلبم می رسید.انگار با طبیعت پیوند خورده بودم.

از کنار عمارت اربابی تا خانه ی کبلعلی آب و جارو شده بود.بوی کاهگل در هوا پخش بود. مست شده بودم. به خانه ی کبلعلی رسیدیم. هر دو لنگه ی در باز بود و فانوسی از در آویزان بود. پدر قدم به داخل خانه گذاشت و گفت بیایین تو در بازه یعنی بفرمایین!

وارد خانه شدیم. از سمت چپ ورودی خانه بوی پهن می آمد. صدای گاوی که همان لحظه بگوش رسید نشان از طویله میداد. هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود. دختر جوانی ته حیاط زیر درخت گردوی کهنسالی در کنار حوض کوچکی در حالی که چادرش را از دو طرف پشت گردنش بسته بود داشت یک دیگ بزرگ مسی را می شست. مادر آروم گفت آقا یه صدایی بزن بفهمن اومدیم. پدر کبلعلی را صدا زد . در چشم بهم زدنی همراه زهرا خانوم آمد و شروع به خوشامدگویی کردند. اتاق های پایین محل زندگیشان بود و طبقه ی بالا که بر روی طویله و انبارهای کاه و علوفه ساخته شده بود و از حیاط پله میخورد مهمانخانه بود. من و مادر را به اتاقی در پایین و پدر را به مهمانخانه هدایت کردند. قبل از رفتن به دختر جوان گفتم عروس کجاس؟ سرش را پایین انداخت و گفت خودمم.

مادر خندید و گفت به به هزار ماشالله گلنار جون خودتی؟  چه خانمی شدی نشناختمت.مبارکت باشه.چرا اینجا نشستی؟ گفتم پس گلنار تویی؟ چرا داری ظرف میشوری؟ چند نفر مهمان وارد حیاط شدند. مهندس سپهر با آن ها بود. خیلی سریع پیش ما آمد و همراهانش را معرفی کرد و گفت چه عالی که شما هم هستید. گفتم من عاشق شام عروسیم. البته شام عروسی دیگران! گفت یعنی انقدر خسیسی که به کسی شام نمیدی. مادرش گفت نکنه به نفع داماد کار میکنی؟ تا بنا گوشم قرمز شد وداغ شدم.حرف را برگرداندم و گفتم طفلک عروس شب عروسیش داره دیگ میشوره. سپهر گفت توی ده هیچ اتفاقی کارها رو تعطیل نمیکنه. هیچ چیز مانع روند زندگی نمیشه. انگار بخواهی جلوی اومدن فصل هارو بگیری. مگه نشنیدین که زنهای باردار عشایر وقتی کوچ می کنند و موقع وضع حمل شون میرسه میرند یه گوشه در تنهایی زایمان می کنند و بچه رو جمع و جور می کنند و به دنبال ایل به راه میفتند.

مادرش گفت زنهای شهر با روستا خیلی فرق دارند.سپهر پرید توی حرف مادرش و گفت تمام ناتوانی ها و چیزهای نمایشی مال زندگی شهری هست. گفتم مسائل و نیازهای انسانی نمایشی نیست. همونقدر که مرد باید آسایش داشته باشه زن هم بهش نیاز داره. این دختر بینوا الان باید آرامش داشته باشه و خوشگل و مرتب باشه و این شب برای تموم عمرش توی ذهنش ثبت بشه. خندید و گفت حتما ثبت میشه که شب عروسیش دیگ پلوی شام عروسی رو شسته.

به گلنار گفتم آخه مگه وقت دیگه ای نبود برای این کار که گفت باید فرش جهازم رو تموم می کردم.

مادرو خانم عضدی بطرف اتاق رفتند.کبلعلی سپهر را به مهمانخانه برد. گفتم گلنار زود پاشو سرو صورتتو بشور مگه نمیری سلمونی؟ چشماشو گشاد کردو گفت خدا مرگم بده. اگه خاله نسا بفهمه تیکه بزرگه گوشمه. اون بچه ش نمیشه. ماها مثل بچه شیم. مادر اختیار همه ی مارو داده به اون که یه وقت دلش نگیره و آه نکشه.

رفتم توی اتاق.  مادرم داشت به زهرا خانم غر میزد که این دختر رو اینجوری نفرست خونه ی بخت. گفتم بزارید آرایشش کنم. لباشو گاز گرفت، اگه آجی نسا بیاد ببینه قیامت میشه هر چی باشه خواهر بزرگمه. گلنار با دست و روی شسته آمد و پشت دار قالی نشست. گوهر خواهر کوچکتر گلنار با سینی چای وارد اتاق شد. خاله نسا همراه چند زن آمدند.  پیش مادرم نشست. مادرگفت  چشممون به جمال شما روشن،  چقدر منتظر بودیم که تشریف بیارین و اجازه بدین یه دستی به سر و روی گلنار بکشیم.  چایش را خورد و بادی به غبغب انداخت و گفت محض خاطر خانم بزرگ  که احترامشون واجبه و  صدای کل کشیدن زن ها به آسمان هفتم رفت.

از کیفم  موچینی درآوردم و شروع کردم به شکل دادن ابروهاش. کمی کرم پودر به صورتش مالیدم و با یک رژ قرمز لبها و لپ هاشو گل انداختم. شد یه تیکه ماه. شکل عکس خورشید خانم کتابای مدرسه.  پیرهن صورتی گلدار پوشید و یک چادر سفید گل قرمز سرش کرد. آیینه را جلوی صورتش گرفتم صورتش یکپارچه خنده شد. دهانش جای آن همه خنده را  وگوشه های لبش توان  فشار اینهمه خنده و ذوق را نداشت.  خاله نسا بلند شد و چادر را روی صورتش کشید. در گوشش گفتم برو به جون مادرم دعا کن. گوهربدو یه صندلی بیار برای زیر عروس خانم . خاله نسا به گوهر گفت بشین سرجات دختر. مگه میخوای تو ده علامت بشیم. شما شهری ها چه کارا میکنین. ما از این رسما نداریم. خانم عضدی یواش به مادر گفت نمیشه زیاد سر بسرشون گذاشت و مادر با اشاره به من فهماند دیگه بسه. همینکه عروس رفت و یه گوشه نشست صدای ساز و دهل توی حیاط پیچید و  جماعتی با هیاهو وارد خانه شدند. غلامحسین جوان نجیب و سربزیری بود که برای انجام کارهای ساخت و ساز پدرم به مزرعه می آمد. معلوم بود حمام رفته و برخلاف همیشه که موهایش پر از خاک و گچ بود از تمیزی برق می زد. موهایش را با آب شانه زده بود طوری که فکر می کردی به آنها روغن زده.  صورتش را سه تیغه کرده بود. پیراهن چلوار سفیدی به تن داشت و کت و شلوار مشکی راه راه سفیدی پوشیده بود و کفش هایش ورنی مشکی بود.

صدای ساز و دهل که در حیاط پیچید مردها از بالکن روبرو به تماشا آمدند. سپهر به اتاق نگاه می کرد و چشم از من  بر نمی داشت.

گونه هایم گر گرفته بود.نگاهم را از اودزدیدم. دامادرا دیدم که همراه چند زن وارد اتاق شد. خاله نسا کنارگلنار رفت و گفت دختر جان بلند شو کفشاتو بپوش و برو پی بختت. مبارکت باشه ببینم  امشب روسفیدمون میکنی.

گلنار بلند شد کفش های پاشنه صناری سفیدی بپا کرد و چادر را مخصوصا کمی از روی صورتش پس زد.غلامحسین تا رویش را دید  چشماش برق زد و گل از گلش شکفت. لبهایش که زیر سبیل هایش پنهان بود از خنده باز  و دندان های سفیدش نمایان شد.

دستانش را بطرف گلنار دراز کرد و او دستش را بدست او داد.زهرا خانم منقلی پر از ذغال سرخ آورد. اشک در چشم های او حلقه زده  بود. جلو آمد و پیشانی گلنار را بوسید.مشتی اسفند دور سرش چرخاند و روی آتش ریخت. بوی اسفند و کندر اتاق را پر کرد. زنی از اقوام غلامحسین تنگ آبی را که گوشه ی اتاق بود برداشت و زیر چادرش پنهان کرد و پشت سر عروس ایستاد. گوهر که کنار او بود فوری چادرش را کنار زد و دسته ی تنگ را گرفت و شروع به کشیدن کرد. زن آهسته گفت آبروریزی نکن گوهر برای شگون میبرم. پس میارم. حریفش نشد.انگار تمام دارایی آنها همین تنگ آب بود که داشت به تاراج می رفت. ساز زن ها شروع به نواختن کردند و صدای آن،  همه ی صداها را در خود خفه کرد.دونفر از زنها  آینه را روبروی عروس گرفتند و جلوی صف همراه عروس و داماد شروع به حرکت کردند و بقیه هم به دنبال آنها.

مردها از مهمانخانه به جمعیت پیوستند.نگاه سپهر در جمعیت می چرخید معلوم بود دنبال من می گردد و هر بار که مرا می دید با اشتیاق نگاهم می کرد. به دیدن او در این چند روز بدجوری عادت کرده بودم. صف بدرقه کنندگان عروس هر لحظه طولانی تر و فشرده تر می شد. مادرم طاقت شلوغی را نداشت و مرا به یکی از آشنایان سپرد و همراه پدر به خانه برگشتند. همه چیز برایم تازگی داشت و نمی خواستم لحظه ای از آن را از دست بدهم. شاید هم  وجود سپهر بود که مرا دنبال خود می کشاند. با صدای ساز جمعیت هلهله کنان و دستمال بدست در حال حرکت می رقصیدند. جمعیت آنقدر بهم چسبیده حرکت می کرد که بوی بدن آن ها به مشام می رسید. هوا پر بود از بوی ماست، شیر، بوی یونجه و شبدر ولی بوی اسفند همه جا غالب بود. کم کم قدمها شل شد و جمعیت ایستاد. به خانه ی داماد رسیده بودیم. جلوی در عده ای زن و مرد در حالیکه اسفند روی آتش می ریختند به استقبال آمدند.

گوسفندی را جلوی در بسته بودند. صدای بع بعش در صدای جمعیت گم شده بود. چشمانش هراسان بود می خواست فرار کند که دونفر محکم گرفتندش و در این زور آزمایی کمی گرد و خاک بهوا بلند شد. کمی آب به او دادند وجلوی پای عروس و داماد روی زمین خواباندند. مردی با کاردی در دست سرش را برید. بدنم یخ کرد‌ مگر همه چیزرو باید با خون تبرک کرد؟  لحظه ای چشمهایم را بستم. ولی کنجکاوی امانم نمی داد.چشم هایم را باز کردم. همه می خندیدند.عروس و داماد پا روی خون گذاشتند و به طرف خانه حرکت کردند. سینی پر از انار را جلوی داماد گرفتند. غلامحسین اناری به دیوار روبروی عروس کوباند و آن را متلاشی کرد.دانه های پر آب و له شده ی انار بطرف عروس برگشت و چادر گلدار گلنار را پر گل تر کرد‌. انگار امشب داماد قصد داشت لباس های عروس را به رنگ خون کند‌. تختی در حیاط بود و غلامحسین گلنار را با دو دستش بلند کرد و او را محکم روی آن کوباند. همه شروع به هلهله و کل کشیدن کردند و نوازندگان هرچه بلندتر نواختند. جوانان دستمال به دست و پای کوبان دور آن ها می چرخیدند و می رقصیدند.سکه و نقل بود که بر سرشان می ریخت. سپهر سکه و نقلی از روی زمین برداشت و به من داد.

آن ها را در مشت گرفتم و داغ شدم.

انگار زمین و هوا و همه مست بودند.شاید من مست و مدهوش سپهر بودم و دنیا را مست می دیدم.انگار فقط گوهر مست نبود و هنوز داشت با آن زن کلنجار می رفت. زن گفت مگه تو رسم و رسوم سرت نمیشه  چرا دیوونه بازی در میاری؟گوهر گفت مگه هر رسمی خوبه من از این رسمها بدم میاد. وقتی دید حریفش نیست گفت فردا صبح میام به خاله نسا چقولیتو میکنم که چه آبروریزی به راه انداختی و گوهر افتاد به التماس و جنگ تمام شد‌ . نوازنده ها دست از نواختن برداشتند. یکی از آنها از طرف داماد همه را به صرف شام دعوت کرد. دو خانه در کنار خانه ی داماد آماده ی پذیرایی شده بودند.خانه ی اول برای مردها و بعدی برای زنها.

بوی مطبوع هیزم و غذا اشتهایم را حسابی تحریک کرده بود.از حیاط ما را به مهمانخانه که اتاق بزرگی بود هدایت کردند.دور تا دور اتاق پشتی گذاشته بودند و دو ردیف سفره ی پارچه ای گلدوزی شده پهن بود که دور تا دور آن بشقاب های  چینی گلسرخی چیده شده بود. کاسه های ماست،  بشقاب های پر از سبزی خوردن و پنیر و تنگ های پر از دوغ محلی و شربت سرکه شیره با فاصله روی آن گذاشته بودند.عده ای   سینی های بزرگ چلوی زعفرانی و ظرفهای خورشت قیمه را در سفره می چیدند.  شاید یکی از خوشمزه ترین قیمه های زندگی ام را آنشب خوردم. بوی دود هیزم و روغن حیوانی  خاطره ی شام عروسی را برایم همیشگی کرد.

بعد از شام قرار شد دو نفر از معتمدین پدر مرا سوار بر خر به خانه ببرند .میخواستیم راه بیفتیم که سپهر آمد و گفت ما شما رو میرسونیم. با آنکه خیلی خر سواری برایم جالب بود ولی از خدا خواسته با آنها رفتم. دلم مرا به سمت سپهر می کشاند و از طرفی نیروی دیگری مرا از این کار می ترساند.مشکل اینجا بود که این دو هفته را میخواستم فقط تجربه کنم. در اتومبیل کنار مادرش نشستم ‌.او از هر دری می گفت و از زندگیم می پرسید.سپهر از آیینه ی ماشین مرا نگاه می کرد دست و پایم را گم کرده بودم .وارد املاک پدر شدیم و به باغ رسیدیم.یکی از کارگران که پدرم خانه ای در ورودی باغ به او داده بود با شنیدن صدای ماشین  با فانوسی در دست بیرون آمد و به محض دیدن ما در باغ را باز کرد‌ سپهر با ماشین وارد شد و جلوی  ورودی خانه نگه داشت‌ از ماشین پیاده شدم .از آنها تشکر و خداحافظی کردم و  به سرعت از پله ها بالا رفتم و وارد خانه شدم‌.صدای ماشین آن ها شنیده می شد که از خانه دور می شوند. مادر با شنیدن صدای ماشین میخواست همراه پدر پایین بیایند. با دیدن من با تعجب گفت اوا چرا رفتند.چرا نگفتی بیان بالا.؟ گفتم آخه این ساعت شب وقت مهمونی بازیه؟

مادر با کمی دلخوری گفت دختر جون آدم باید مردم دار باشه بالاخره همسایه هستند و این همه محبت کردن.پدرگفت از طرفی خونواده ی بسیار محترمی اند و از اون مهمتر مهندس سپهر جوان خیلی برازنده ایه و خیلی ها آرزوشو دارند.گفتم ایشالله به آرزوشون برسند.فوری به اتاقم رفتم.مادر صدا زد و گفت آخر عروسی چی شد؟ پدر گفت خانم این چه سوالیه می کنی معلومه که چی شده  وزد زیر  خنده  و شروع کرد به خوندن این شعر که شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست    به شرط آنکه پدر را پسر کند داماد

مادر اخمی کرد و گفت شما که همیشه میخواهی منو اذیت کنی.گفتم آره داماد واقعا پادشاه بود اونم چه پادشاهی.عروس رو چنان محکم روی تخت کوبوند که اگه من جای عروس بودم حتما باید پیش شکسته بند می رفتم.

باباجان مگه نشنیدی گربه رو دم حجله باید کشت.

آخه مگه عروس گربه هست؟

فردای عروسی هنوز خوابیده بودم که صدای کبلعلی منو از خواب شیرین بیدار کرد. مادر را صدا می زد و وقتی پیش او آمد یواش چیزی به مادر گفت و رفت. مادر شاد و شنگول آمد سراغم و گفت بلند شو رعنا خواب بسه. پاشو که امروز خیلی کار داریم.عصر خونواده ی عضدی میان اینجا. باید یه سروسامونی به خونه بدیم.

بند دلم پاره شد . ذوق داشتم و از طرفی می ترسیدم.مگه تا حالا مهمون ندیده بودم؟ آخه این  مهمون خیلی خاص بود.سپهر داشت میومد. برای چی می اومدن؟ ساعتی بعد زهرا خانم آمد.کبلعلی پسرش را فرستاده بود دنبالش که به مادرم کمک کند‌.کارها که تمام شد مادر مرا به باغ فرستاد تا دسته ای گل رز برای تزیین اتاق بیاورم و به کبلعلی بگویم از باغ میوه برای مهمانی بچیند.مادر اصرار داشت حمام کنم گفت رعنا حسابی خوشگل کن میخوام باهات پز بدم .

حمام کردم ویک شلوار جین و شومیزی زنگاری پوشیدم .مادر گفت هزار ماشالله موهات مثل ابریشم سیاه ریخته روی شونه هات. پدر به اتاق آمد و تا مرا دید  گفت دختر تو این روزا چقدر  خوشگل شدی. کبلعلی ورود مهمان ها را خبر داد و پدر به پیشوازشان رفت.آنها آمدند با دسته ی بزرگی گل رز قرمز و جعبه ا ی  شیرینی.بعد از اینکه پذیرایی شدند مادرش گفت سپهر جان نمیخواهی رعنا جون باغ رو بهت نشون بده؟ او هم با اشتیاق گفت چه بهتر از این.از درون می سوختم فکر می کردم صورتم قرمز شده می ترسیدم آن ها با دیدن رویم  به حال درونم پی ببرند.فوری از جا بلند شدم که از جلوی دید آنها  دور شوم.به طرف باغ رفتم و سپهر به دنبالم آمد. از زیبایی باغ و سلیقه ی پدرم تعریف کرد و گفت البته شما هم دست کمی از گلهای باغ ندارید.از جلوه ی  موهایم بر روی لباسم تعریف کرد و خیلی سریع قصدش را از آمدن گفت . از من خواستگاری کرد.هر جمله ای که می گفت در درونم زلزله ای بپا می شد.بازی خطرناکی شروع شده بود‌.قصد ازدواج نداشتم ولی با تمام وجود او را می خواستم.بعد از کمی سکوت بخود مسلط شدم .نفس عمیقی کشیدم و گفتم اجازه بدین که برای ادامه ی آشنایی فکر کنم.

ادامه ی آشنایی که فکر کردن نداره.فکر کنین دوستی هستیم و می خواهیم بیشتر همدیگه رو ببینیم.و منتظر جواب نماند و هر روز به دیدنم آمد. هر روز می آمد و با هم وجب به وجب املاک پدرم و پدرش را قدم می زدیم و هر لحظه بیشتر وابسته اش می شدم.هر چه می خواستم به دیدارها پایان دهم نمی شد. مثل معتادی شده بودم که می خواستم ترک اعتیاد کنم و هر روز میگفتم از فردا. جلوی پدر ایستاده بودم  که در مقابل گرفتن آزادی انتخاب شغل که او  از من سلب کرده  هرگز ازدواج نخواهم کرد. دوست داشتم با او تا آخر دنیا بروم، حرف بزنم، سکوت کنم،  بروم و بروم. مرخصی دو هفته ای تبدیل به یک ماه شد‌ چند روزی مانده بود به پایان یک ماه که پدر کنارم نشست و گفت: رعنا جان اون روز که میخواستی مهماندار بشی و من اجازه ندادم فکر این روزها رو می کردم.نمی خواستم دخترم سرخود باشه.میخواستم یه مرد کنارش باشه و او رو با خودش هر جا که رفت ببره.مهندس سپهر تحصیل کرده ی فرانسه هست.شاید بعد ازدواج دوباره بخواد برگرده اونجا.اگه هم برنگرده حتما به کشورهای خارجه سفر می کنه و تو رو هم با خودش می بره.گفتم اگه نبرد چی؟

خب نبره! اون مرده و هر کاری میتونه بکنه.تو باید زنی باشی که بتونی اونو توی مشتت بگیری.

گفتم چقدر شما مادر رو بردید اروپا؟ اونم یکی مثل شما.

صورتش سرخ شد و گفت مگه مامانت شکایت کرده؟هر بار کلی سوغات براش آوردم.چرا تا حالا چیزی به من نگفته؟ اون راضیه تو ناراضی؟ جالبه شاه میبخشه شاهقلی نمیبخشه! اینو بدون زن باید تحت حمایت مرد باشه.زن خودسر پشیزی ارزش نداره.

صورتم گر گرفته بود.میخواستم فریاد بزنم.چشمم به چشمان مادر افتاد .نگران و مضطرب بود.دلم نیامد چیزی بگویم.با خود قسم خوردم و گفتم اگه تو بزرگ خاندان انتظام یک کلامی منم دختر تو هستم و سر حرفم میمونم هر چند دل واموندم گرفتار باشه‌.

فردا صبح بعد از صبحانه شروع کردم به جمع و جور کردن چمدانم و به مادر گفتم به کبلعلی بگو یه ماشین خبر کنه که ظهر بیاد دنبالم و منو برگردونه  تهرون. مادر وا رفت ولی می دانست وقتی تصمیمی می گیرم حتما انجامش میدهم.بیچاره او که بین انتظام های کله شق گیر کرده بود‌.پدر گفت دختر پا به بختت نزن بمون و به زندگیت یه سر و سامونی بده. گفتم زندگیم سر و سامون داره باید برم به کارهام برسم.او سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.قبل از ظهر سپهر طبق روال هر روز آمد گفتم کاری برام پیش اومده باید برگردم.

ظهر ماشین آمد و مرا به تهران رساند.شب را در تنهایی با افکار درهم و برهم به صبح رساندم.انگار چیزی از درونم کنده و جا مانده بود. صبح به شرکت رفتم. چند روز گذشت و هر روز بی قرارتر از روز پیش بودم.مهناز دختر خاله ام تلفن زد.بعد از صحبت کردن با او فهمیدم که سپهر از اقوام پدرش است و خیلی با هم صمیمی هستند.سپهر از طریق او برایم پیغام فرستاده بود که دلش می خواهد ارتباطش با من ادامه پیدا کند. پیغام دادم که باید فکر کنم.

پدرم تلفن زد و گفت دختر جون دست از این دیوونه بازیهات بردار و یه کم عاقل شو.یا جواب مثبت به این جوون بده یا دیگه اسم منو به زبونت نیار.از عصبانیت نفسم بالا نمی آمد.انگار کسی قلبم را در مشتش گرفته بود و فشار میداد.داشتم با پدر کلنجار می رفتم که در سینه ام درد شدیدی حس کردم  و بخود پیچیدم.یکی از همکارانم که برای کاری اداری به اتاقم آمد و مرا در آن حال دید گوشی تلفن را از دستم گرفت .نمی دانم به پدر چه گفت  چون دیگر به حال خود نبودم.اورژانس آمد و مرا به بیمارستان منتقل کردند.بعد از دو روز به خانه برگشتم.خطر سکته را پشت سر گذاشتم.هر لحظه صدای پدر در گوشم میپیچید .به مهناز زنگ زدم و گفتم به سپهر بگو دوست خوبی برام بودی ولی من قصد ازدواج ندارم.و فقط دوست دارم شام عروسی دیگرون رو بخورم.از نظر من سپهر پیاده نظام لشکر پدر بود.جنگ با پدر مغلوبه شده بود و باید پیاده نظام اورا از سر راه بر می داشتم.

بیمارستان رفتنم باعث شد که پدرم ظاهرا حرفی را که زده بود فراموش کند وبه روی من نیاورد.همراه مادر به دیدنم آمد و مدتی پیشم ماندند.

قاب عکس را روی میز گذاشت و چند قدم به طرف پنجره رفت و دوباره برگشت.به عکس پدر نگاه کرد و گفت: انتظام بزرگ چقدر دختر ترشیده های فامیل رو مسخره میکردی. حالا خوب ببین دخترت با این سن و سال تنهای تنها جلوت وایساده. کاش تو گور می فهمیدی که دخترت روز به روز فرسوده تر میشه و هنوز دست هیچ مردی بدنش رو لمس نکرده و آغوش هیچ مردی رو نپذیرفته.

اون مستخدم معتمدت هم مرده و دیگه پیشم نیست که صدای نفس کسی دیگه رو توی این خونه بشنوم.

نفسش به راحتی بالا نمی آمد.بغضی که گلویش را گرفته بود نمی گذاشت به راحتی نفس بکشد.او از همه ی خانواده اش شبیه تر به پدر بود.پدرش خوب می دانست که برای آنکه خود را به او ثابت کند حاضر است به خود آسیب بزند.

او بارها به پدرش گفته بود معیار تو برای زن مادرمه. اون فقط برای تو حکم کشتزار رو داشته که هر وقت از سفر برگردی بذری در اون بکاری و اونم ازش نگهداری کنه.

خشم سراپای وجودش را گرفته بود. بطرف قاب عکس پدر رفت آن را در دست گرفت و به شدت روی زمین کوباند.هر تکه ی قاب به گوشه ای پرت شد و عکس پدر هم کنار دیوار افتاد.چشمهایش هنوز داشت به او نگاه می کرد آن را برداشت و تکه تکه کرد.و گوشه ای ریخت.

هوای سرد بیرون از پنجره نفوذ کرده بود و سرما در تنش نشسته بود. می لرزید و دندانهایش بهم می خورد. روی مبل نشست و چشمهایش را بست. زنگ تلفن به صدا درآمد. اعتنایی نکرد. روی پیام گیر رفت. مهناز هستم. رعنا جون اگه خونه ای جواب بده. سپهر از فرانسه برگشته. بعد از جدایی از همسر فرانسویش میخواد یه مدتی اینجا باشه. خیلی دلش میخواد تو رو ببینه. همش از عروسی گلنار برام می گفت.

دلش پر کشید. به طرف گوشی تلفن رفت و آن را برداشت.

الو مهناز جون.الان رسیدم. چی میگفتی نشنیدم. منم خیلی دلم میخواد ببینمش. باشه فردا ناهار خونه ی تو.

خدا حافظی کرد و گوشی را گذاشت. پنجره ها را یکی یکی بست. جلوی آینه ایستاد. به ریشه ی موهایش که سفیدی میزد نگاه کرد.

باید رنگشون کنم. خیلی دیر شده ولی نباید فرصت رو از دست بدم.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *