گردش بر فراز درخت‌های خشکیده

چنان خورشید می‌تابد و می‌سوزاند که رواست دست برده و پوست و موی را از جا درکنم. از تابشش صحرا را دوزخی کرده فراخ، لیک تا چشم کار می‌کند فقط این تن نحیف بی‌جان را در خود جای داده است. نه آدمی، نه سبزه یا جنبنده‌ای، هیچ چیزی که امید یافتن آب را در دل آورد، اینجا نیست. به خاطر نمی‌آورم چگونه سر از صحرا در آوردم. از مجلس گرم و پرشور شب قبل تا این گرمای جانفرسا چه بر من گذشته است؟

من جابر ابواسحاق در این شامگاه بارانی دهم جمادی الثانی همچون همه شب‌های قبل در مجلسی با جمله وزیران و فضلا به بزم در محضر امیرالمومنین اسفار ابن شیرویه فراخوانده شده‌ایم. مقرر است به قاعده هر شب نماز را به امامت ایشان بگذاریم. خبر آوردند سواری به ملاقات من شتافته و برای عزیمت در شتاب است. از میانه صف برخاسته و سویش رفتم، باشد که در وقت به جماعت بازگردم. مردی بود قوی هیکل و آلت حرب بر تن. زخمی کهنه به صورت داشت و رد خونی بر دست. نگاهش هولی در جانم افکند. جریده‌ای بر دستم نهاد و فی‌الفور بازگشت. وقت نماز بود، شکیب پیش گرفته و مهرش نگشودم. چون نماز گزاردیم، جملگی سر بر خاک ساییدیم و مراتب مقاربت بجای آوردیم. مشتاق گشودن جریده بودم، لیک به سنت هر شنبه بعد نماز، نوبه تذکیر بود و اسفار بن شیرویه خلیفه راستین نبی، پای بر منبر گذاشت. به لطف باری تعالی در تمام مدت وعظ، یادی از جریده بر خاطرم نیامد. لیک در میانه‌های شور، چشم‌های قاصد در وجودم حلول یافت. گویی هر سوی می‌گشتم نگاهم می‌کرد. لعنت خدا بر ابلیس ملعون که هنگامه شور، منزل الله تعالی‌ست نه بازتاب چشمان سواری بی‌قدر.

اولین جمعه جمادی الثانی از دوران خلافت امیرالمومنین ابن شیرویه است. مسجد مالامال جماعتی‌ست که همانند هر جمعه از بامداد گرد آمدند تا برای سخنان امیر نزدیکتر به منبر باشند. مقرر بود قبل از حضور ایشان، به سنت جمعه‌های اول ماه، این بنده حقیر خطابه کنم، و نقلی از فعل خویش و همراهان را، در تنبیه و سرکوب منافقین و مجرمان تحت امر آن رافضی مخلوع شرح دهم، که ندا آمد امیر را آیتی هویدا شده که این نوبه چنین نکنم. باری، به سبب ارادت و خاکساری اجابت می‌کنم که من خطابه نه برای رضایت خویش، که برای الله می‌خواندم. حال که مصلحت در سکوت است می‌نشینم و بر گناهان خویش می‌اندیشم، باشد که باری تعالی آنان را سبک دارد.

جماعتی در میانه راه مسجد نشسته‌اند. گویا به خواب رفته و مدهوشند. خورشید بر آسمان و جماعتی خفته در راه؟ سخن به ناصواب نگویم، رعب عظیمی در جانم افتاده است. برق دشنه‌های زیر قبا و خشم زیر پلک‌های بسته‌شان را می‌بینم. بر من هویدا شده که هستند گروهی از پیروان که پای همراهیشان سست شده و بر مراتب احکامی که در قزوین راندیم معترضند. چه کسانی که داغ‌دار خویشان ملحد خویشند و چه دیگران که فریب شیطان خورده و بر طریقت ما مشکوک. همراهان نهیبم می‌زنند که یا شیخ راه کج‌ کنیم که مواجه با ایشان ما را نشاید. اگر خبر بر امیرالمومنین رسد چه خواهد گفت؟ که حاکم شریعت و خوف مرگ؟ ذکری زیر لب می‌گویم و پیش می‌روم. همراهان نیز به مراتب بندگی دم نزده و به دنبال می‌آیند. جسارتی که باری تعالی در ما دمید، رعب در جانشان انداخت و کسی جز یکی از خویش نجنبید. چشمی باز شد، غضبناک و خونین. دست بر دشنه برده یا نبرده بود که احدی از پیروان تیغی بر او کشید به پهنای صورت. گام سست نمی‌کنم که مار زخم خورده خطرناکتر. چون به مصلی می‌رسیم نه خبری از تیغ خورده در ما مانده نه تیغ زن. امیرالمومنین اسفار بن شیرویه رضی‌الله عنه سر محراب نشسته و اشک می‌ریزد.

من جابر ابواسحاق، حاکم شریعت نبوی، پیرو خلیفه راستین رسول اسفار بن شیرویه، هیچگاه چنین که امروز، بر صحت رای خویش مومن نبوده‌ام. دیری نیست که بدین منزل وارد شده‌ام. به حکم امیر جهت داوری، دو روز تمام بر اسب تاختم. بر خدا پوشیده نیست که در همان حال با الله تعالی عهد کردم که حکم چنان کنم که دیگر احدی از مردمان فکر خیانت در سر نپرورند. که گر جز این باشد استمرار حکومتِ بر حق امیر میسر نخواهد بود. چون به شهر وارد شدم آوای اذان بلند بود. مجوس وفادار، به ز خائن مسلمان. امر کردم تا جمله موذنین و امامان شهر را پیشاپیش دیگران گردن زنند و مساجد را ویران کنند که بی‌ گمان ایشان بر سر منابر مردمان را به نفاق خوانده‌اند. سپس نوبه فرماندهان لشکر و نظامیان و بازاریان است که هر یک به طریقی در این مصیبت سهمی برده‌ و شرکتی یافته‌اند. حکم کردم که همه مردمان، از پیر و جوان و خرد در میدانی بیرون شهر گرد آیند و بر چشم ببیند که عاقبت نفاق چگونه است. صد سوار اجیر کردم تا خبر به همه طبرستان و دیلم و بلاد مجاور برند تا بر کسی پوشیده نماند که عاقبت سَبیلِ خیانت بر امیر، چنین است.

فاتحان قزوین بازگشته‌اند. شهر را سراسر شور و نشاط در بر گرفته. هر کوی و برزنی غریو شادی سر می‌دهد. از شامگاه نخستی که بر امیرالمومنین اسفار، هویدا آمد که مردمان قزوین در نبرد بزرگ خیانت ورزیده و با خلفای ملعون عباسی پیمان به خفا بسته‌اند، جمله‌ی مردمان منتظر خبر فتحی بودند که مرداویج برایشان آورد و همین دم رسید. امیر سفیری فرستاده تا به نزدش روم. نه برای مجلس بزم‌ که از باب مشاورت در نحوه مجازات خائنان. عاقبت حکم ایشان بر آن شد که به آنجا شتابم و حکم آن کنم که بر مصلحت دانم.

نماز ظهر را خوانده‌ایم. خبر آورده‌اند در میانه جماعت کسی دستها بر هم ننهاده و بر تداوم شریعت رافضی خویش استوار است. امیر نیز حکم نموده که بر منبر روم تا از تداوم مبارزه با دشمنان اسلام بگویم و استواری ما بر مسیر. مجال محاکمه نیست. دستور دادم فی‌الفور، رافضی را در حیاط مصلی بر بند کنند و هر دو دستش تا بازو ببرند. بر منبر رفتم و بیش از آنکه از خود بگویم برای سپاهیان در نبرد قزوین، طلب فتح کردم و دلاوری‌هاشان را ستودم.

مرداویج ابن زیار نزد من آمده. اشتیاق دیدارش را دارم، لیک دمی درنگ می‌کنم. نه از سر نخوت که از باب درک منزلت جایگاه. دوش امیرالمومنین او را به فرماندهی لشکریان حق منصوب کرده و آن به که از همین دم ادب بیاموزد و بداند که قاضی القضات کیست و منزلتش چگونه است. مگر نه آنکه جمله فرماندهان قوی هیکل رافضی را به اشارت بر دار کردم. بقای حکومت در این باشد که لشکریان خصم از مرداویج در رعب باشند و لشکریان ما از این حقیر سراپا تقصیر.

امیر چندی پیش بیعت آغاز کرده. از خرد و درشت همه سوی آمل می‌آیند. هرچند بیعت من با ابن شیرویه ازلی‌ست لیک در حضیض نبرد، آن زمان که بیم شکست در ما بود، نزدش رفتم و بیعت تازه کردم. امیر را خوش آمد و از آن عمل روحیه فتح یافت. به ساعت نرسیده جمله فرماندهان بیعت تازه کردند و شامگاه روز بعد مرداویج، آن رافضی زندیق را مثله کرده بود. به خرگاه نشسته بودیم که خبرش بر ما رسید. همان دم امیر جریده‌ای بگشاد. هر آنچه از منصب برای پایداری حکومت بایسته است بر آن نگاشته بود. نام همه خواند جز من. لیک جریده که بر بست بانگ بر آورد که امر می‌کنیم شجاعترین شما قاضی القضات باشد. و او کسی نبود جز این بنده کمترین جابر ابواسحاق.

آب خفیفی اطرافم را گرفته و جامه و اندام را نمور کرده، لیک تاب برخاستن ندارم. باران می‌بارد و آب از سوراخی داخل آمده و هر لحظه مرا بیشتر در بر می‌گیرد. به هر صعوبت دیده می‌گشایم. درون مطبخ کنج مسجد افتاده‌ام. از حیاط، صدای دویدن و فریاد می‌آید. مرا چگونه تقدیر به اینجا افکنده؟ مطبخ تاریک است و جنبنده‌ای در آن نیست. امیر و یارانمان کجایند؟ یاد جریده و سوار می‌افتم. هنوز نخوانده‌امش. اما نای گشودنش را هم ندارم. دوباره آن تجسم، آن چشم‌های هراسناک، بر جانم مستولی شده است. پیش از این کجا دیده بودمش؟ باری شاید هیچگاه. باید فریاد برآورم و استعانت طلبم لیک قوایش در من نیست.

خبر آورده‌اند امیر را روی گشاده نیست. راوی دلیل تلخی ایشان را نمی‌دانست ولی اطمینان داد نماز جمعه را همچون گذشته امامت خواهند کرد. به گمانم مشوش اوضاع مرداویج است. دوش خبر آوردند دو روز است که در نزدیکی طارم منزل کرده و هنوز بر دشمنان نتاخته. قوام حکومت در این روزهای متزلزل با هر نسیمی در مخاطره است. خاصه سلامتی و اوضاع سپهسالار سپاه در نزاع با شورشیان. قاصد دوباره به نزدم آمد و گفت امیر بفرموده این نوبه من وعظِ قبلِ خطبه نکنم. نکند اخبار دسیسه‌های حرامیان بر جانم، در کوچه بازار به کوشش رسیده و از آشوب مردمان در هنگام خطابه‌ام در تردید است؟

از نیت جماعتی که در میانه راه مسجد به انتظار خفته‌اند آگاهم. دوش در نزدیکی خانه، زنی خدا ترس بر سر راهم در انتظار بود. خبر داد شویش با جماعتی دیگر مصممند به قصاص من. در عوضِ خون برادرانشان در احکام قزوین. نشانه شویش داد و حالا از دور شناخته‌امش. به ملازمان حکم نمودم شمشیر‌ها عریان کنند و چنانچه احدی جنبید امانش ندهند. شوی همان زن، دست بر دشنه برد، قبل از آنکه بجنبد بر جبینش زخم زدیم که حفظ جان از اوجب‌ واجبات است. دیگر از هیچ یکشان ندایی بر نیامد. در عوضِ خدمت زن، مرد بر دار نشد. حکم کردم دو گوش و زبانش ببرند که دیگر سخت ناصواب نشنود و دیگران را به خطا رهنمون نگردد.

دو فرسنگ مانده به قزوین مرداویج، خرگاهی بنا کرده و به استقبالم آمده است. منزل کردیم تا خستگی راه بزداییم. از آمل، جبال البرز را به تاخت آمده‌ام تا در زمان مقرر به شهر وارد شویم. امیر از باب تقدیر، نامه و خلعتی برای سردار سپاه گسیل کرده. به نیابت ایشان تکریمش می‌کنم و رشادت‌هایش را می‌ستایم. از شهر برایم می‌گوید، از همراهی خرد و درشتشان در خیانت به امیرالمومنین اسفار بن شیرویه. از نیت امیر با او می‌گویم که رأی در مدارا با مردم دارد. موافق نیست و اوضاع مملکت به سامان نمی‌بیند. قلبش را قوی می‌دارم که احکام چنان خواهد بود که زین پس احدی اندیشه به حیلت نبرد. چون به سوی شهر عزیمت کردیم، پرنده‌ای اسود بر فرازمان پرواز می‌کرد. سایه‌اش را همای سعادت یافتیم در اقبال حکومت نو.

این نخستین باریست که مرداویج نزدم آمده. در این سه ماهی که از فتح آمل و استقرار حکومت خلیفه می‌گذرد جمله وزیران به دیدارم آمده‌اند، لیک مرداویج سرگرم آرام کردن بلاد ریز و درشت دیلم بود و همین امروز هنگامه فجر خورشید بر شهر وارد شد. به منزل خواندمش و تا پاسی از شب به گفتگو گذراندیم. ثبات خلافت اسفار مستحکم نمی‌دانست و از بلاد مختلف بیم تمرد داشت. نیمه‌های شب نمازی خواندیم و عقدی به اخوت بستیم. آن گاه سوگند خوردیم که در مساعدت هم، تا پای جان برای تداوم خلافت امیرالمومنین هرچه باید بکنیم.

امروز سر به سجده ماندم که مرد وعظ در میدان نبرد جز این نشاید. راهی تا ظفر بر رافضیان نمانده، اما هر لحظه بیم‌ آن است که شورشی تازه، فتوحات قبلی را تباه کند. می‌دانم که قلب ابن شیرویه نیز متزلزل و نگران است. در میانه‌های قنوت، آیتی بر من هویدا شد که بیعت با او تازه کنم، که خیر مضاعف در آن است. هم ابن شیرویه و سپاه قوای تازه می‌یابند و هم این حقیر منزلتش در حکومت خلیفه جدید تثبیت. بعد از بیعت من طبق قرار مرداویج را برای امیری سپاه توصیه می‌کنم و طبق قرار او، مرا برای قاضی القضاتی حکومت. هر دو ثواب در این دیدیم که دوستی دیرین، از زمان خردی را در حکومت داری تداوم بخشیم.

خورشید چنان داغ است و صحرا خالی که بیم آن داشتم وارد برزخ شده‌ام و دیری تا دوزخ بر من نمانده است. لیک از بخت نیک در دور دست واحه‌ای یافتم، نیکو. با هر صعوبت راه برخویش هموار کرده و تا اینجا آمدم. برکه‌ زیباست و آبی به ظاهر گوارا دارد. لیک درختان جمله بی بارند و خشکیده. بیم زهرآگین بودن آب برکه داشتن بی فایده است که در لحظه وصول، سر در آن برده و سیراب شده‌ام. هر چه الله تعالی بخواهد و گر اکنون زمان وصال من است ایرادی نیست. که «الهی رضاءَ برضائک.» از خستگی یا به اثر زهر آب، مقارن برکه به خواب رفته‌ام. البسه و بدنم نمور شده لیکن تاب برخاستن ندارم. همهمه‌ای در سرم می‌پیچد. انگار گرداگردم خرد و گران فریاد می‌زنند و می‌گریزند.

زنی درست پشت پنجره ایستاده و لابه می‌کند. نمی‌شناسمش ولی حرفهایش آشناست. مثل همان‌هایی زجه می‌زند که در قزوین برای جان پسر و شوی و پدرانشان لابه می‌کردند. از آن مجلس پر شور شب قبل تا حالا که گویی نیمه‌های شب است چه بر شهر گذشته. نکند العیاذ بالله شورشی علیه حکومت بنا کرده‌اند. خلیفه را چندین بار لابه کردم که بگذار حکم حرامیان و رافضین سخت‌تر گیرم، تضرع کردم که جمله در کمین نشستگان، به نیت هر یک از مریدان و وزیران را به دار اندر آویزم لیک همراهم نبود. آن چنان که چندیست خود را از احکام قزوین مبری می‌کند. جمعیت زیادی از سربازان وارد حیاط شده‌اند. صدای سالارشان را می‌شنوم. صدای بلندش که با فریاد پایان حکومت ابن شیرویه را فریاد می‌زند چون دشنه در وجودم فرو می‌رود. دیر یا زود این بنده تقصیرکار، جابر ابواسحاق مفلوک بر دار خواهم شد.

بر لب برکه به خواب رفته‌ام. نمی‌دانم اثر شوکران آب است یا خستگی تحمل گرما و عطش. هنوز خورشید بر پوست تافته‌ام می‌تابد. چشم می‌گشایم، غرابی بر بالای درخت نشسته. مرا که می‌بیند پر می‌کشد، بر فراز درختان خشکیده چرخ می‌زند و سوی برکه می‌آید. بالای سرم نشسته، دیدگانش چشم‌ انسانی است آشنا. لعنت بر شیطان. همان سوار شب پیش است. می‌خواهم بانگ براورم اما طاقتم نیست. سرش را نزدیک‌تر می‌کند. گویی می‌خواهد چشم‌هایم را منقار بزند. با همان چشم‌های برزخی دیده در دیده‌ان خیره شده و دوباره عقب می‌کشد. لختی همان‌طور می‌ماند و ناگاه پر می‌زند بالای درخت.

صدای گریه و فریادها در هم آمیخته. شهر را آشوبی است. من چرا چنین بی‌رمق بر این دخمه افتاده‌ام؟ به هر سختی دست بر جَیب برده و جریده را بیرون میکشم. «مرا حجتی آمده که اسفار، لایق حکومت نیست. در عوضِ طارم، سپاهیان را نزد آمل آورم تا ردای خلافت از تنش برکنم. بگریز که حکومت جدید قاضی القضاتی جز تو نخواهد نداشت. پادشاه ایران، مرداویج» بارش باران از نفس افتاده و هیاهوی بیرون رو‌ به خاموشیست. یحتمل باز نیمه‌های شب رسیده باشد. به هر شکنج خود را از گودال آب کنار کشیده‌‌ام. صدایی می‌آید. در مطبخ آهسته گشوده می‌شود. مردی قوی هیکل و جنگی‌ست. دستاری سیاه رنگ بر سر و صورت انداخته. به جستی تن بی رمغ را در بر گرفته و همراه می‌برد. خداوندگار مرداویج امر نموده چند صباحی در خفا بمانید. دیدگان را به سختی گاه می‌گشایم. از کوچه‌های تنگ آمل به خفا می‌گذریم. از شکافی نهان در دیوار شهر خارج شدیم. گروهی در انتظار ما در میان درختان پنهانند. سوار دستار از صورت زایل می‌دارد، کلامی بر ایشان می‌گوید و به آنی باز دستار را می‌بندد. این‌ نوبه که چشم‌ می‌گشایم در پس ارابه‌ای روستایی همراه سوار نشسته‌ام. چشم‌هایش نمایانند و بر من خیره. نگاهش آشناست، تاب تماشا در من نیست. رو می‌گردانم به بالا. پرنده‌ای اسود بر فرازمان در پرواز است. نعوذ بالله، چشم‌هایش دیدگان آدمیست؟

∆∆∆ ∆∆∆ ∆∆∆ ∆∆∆ ∆∆∆ ∆∆∆ ∆∆∆

در اوایل قرن چهارم هجری پس از سقوط سیطره حکومت عباسی بر شمال غربی ایران، اسفار بن شیرویه حکومت علویان را برانداخت و سهمی زودگذر از قدرت در طبرستان، دیلم و سرزمین‌هایی در طول لبه جنوبی کوه‌های البرز داشت.

چندی بعد فرمانده نظامی او، مرداویج ابن زیار، که برای سرکوب طارم رفته بود بجای نبرد، با حاکم آن دیار هم پیمان شد و بر علیه این شیرویه قیام کرد. کشتار اسفار در قزوین، بهانه این خیانت بود. مرداویج با شکست و سپس سر بریدن اسفار، سلسله زیاریان را که آرزو داشت ادامه سلطنت ساسانیان باشد تشکیل داد که بیش از ۱۵۰ سال بر شمال ایران تا خوزستان حکومت کردند. مرداویج تنها چهار سال بر مسند حکومت ماند و در تمام این مدت مشغول بازپس‌گیری سرزمین‌ها از دست خلافت عباسی بود و در نهایت با کشته شدن توسط ملازمان ناکام ماند. با مرگ او فتوحات این سلسله بازپس گرفته شد و به جبال البرز محدود شد.جابر ابواسحاق همچون تمام قاضی القضات‌ دیگر در تاریخ این سرزمین گم شد.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

یک پاسخ

  1. آفرین مصطفی آفرین
    وارد ساحت جدیدی از روایت کردن شدی که کار سختی هم هست ولی از پسش برآمدی
    یاد رمانی از اسماعیل حاجی علیان نویسنده پرکارِ سمنانی و البته ساکن اصفهان افتادم به نام ” ایرانشاه” که روایت ماموری از اداره اوقاف است که در یکی از ماموریت‌هایش با وقف‌نامه ای قدیمی مواجه می‌شود و بخشی از کتاب آن وقف‌نامه است با نثری تاریخی. و در صحبتی با نویسنده اثر داشتم، همه‌ی اینها برآمده از تخیل نویسنده است.
    به هر روی لحن روایت را خیلی خوب درآورده ای
    موفق باشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *