آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه می کرد. صورت عجیبی داشت. یک دماغ بزرگ، دندان هایی که یکی دوتاش افتاده بود و موهای ژولیده. معلوم بود ساندویچ گاز زده ای که دستش بود را از توی سطل زباله‌ ی همان خیابان پیدا کرده بود. معمولا وقتی در خیابان عکاسی می کنم چند عکس پی در پی میگیرم تا برای انتخاب راحت تر باشم. صدای پیوسته شاتر نظرش را جلب کرد. فقط زیر لب چیزهایی گفت و رد شد. تنها “دلت خوش است” را از میان کلماتش کشیدم بیرون.  نزدیک غروب بود. باد و  باران شروع شده بود  یقه بارانی ام را آوردم بالا و دوربین را  چسباندم به قفسه سینه ام.  از اینجا تا کافه ای که همیشه می رفتم ده دقیقه ای بود. این مدت فقط می توانستم از فاصله ی محدود کلاه و لبه‌ی یقه ام خیابان را تماشا کنم. من از دیدن شهر سیر نمی‌شدم. از دیدن آدم‌ها. داستان‌هایشان. برایم تجربه‌ی محدودی بود از آنچه زندگی نکرده بودم. هرگز پسر نوجوان چهارده ساله‌ای نبودم که با معشوقم به سینما بروم. یا مادر سی و پنج ساله ای که دست کودکش را محکم در دست گرفته است و از خیابان می گذرد یا مرد شصت ساله‌ای که دوباره در پنجاه و نه سالگی عاشق شده است و با دختر جوان سی ساله ای در رستوران طبقه دوم خیابان شام می‌خورد. در همین ده دقیقه تا کافه به جای نگاه کردن از پشت دوربین از کادر مستطیلی جلوی صورتم آدم ها را تماشا می کردم. آدم های دوست داشتنی.


 صندلی شماره ۴ تنها صندلی کنار پنجره در کافه بود. انتخاب همیشگی من.  تنها صندلی مشرف به خیابان. برای من که اغلب تنها به اینجا می آمدم این صندلی تفریح خوبی بود. حق انتخاب داشتم. آدم های پشت پنجره را تماشا کنم یا آدم های توی کافه را؟ اینجا همه می دانند که این صندلی حوالی ساعت هفت و هشت بعد از ظهر مال من است.
– سلام، عصرتون بخیر. براتون همون قهوه رو گذاشتم با یک قاچ پای سیب. از روزی که گفتید انتخاب کیک ها با من یک کیلو چاق شده ام. همه را برای شما می چِشَم ببینم کدوم بهترینه
– سلام سین مهربان. برای تو کمی چاق شدن خوبه. به این بهانه چیزی بخوری. فردا بیا کتابی که گفتی دوست داری رو بگیر.  برات پیداش کردم. بیا خونه. صبح حدود ساعت ده خونه هستم.
– بهترین خبر آقای میم! روزهای روشن من همین روزهاست.
– ممنون برای پای سیب. عالی بود سین مهربان

چقدر دوست داشت همین جا می توانست  سین مهربان را دعوت کند. لااقل به اتاق شماره ی پنج، اتاق سبز رنگ خانه. در ده سال گذشته کسی را به اتاق سبز دعوت نکرده بود. اتاق سبز پنجمین اتاق خانه بود. همه‌ی اتاق های خانه یک پنجره داشت سمت راست. یک  پنجره ی شرقی که با اولین پرتو نور خورشید روشن می شد و پر نور. غروب ها که اغلب خانه نبود دیگر مهم نبود از ساعت سه و چهار عصر تا اواخر شب در خانه چه خبر است. البته خانم جیم در خانه تنها بود. اما خانم جیم مستقل تر از این حرف ها بود که به او احتیاج داشته باشد یا مانع این بشود که هر روز برای عکاسی و پرسه زدن  برود. اتاق سبز اتاق کتاب ها بود. تمام اتاق از بالا تا پایین  قفسه کتاب بود. به جز همان پنجره ی شرقی. روبروی پنجره یک صندلی راحتی زرد گذاشته بود. ساعت خاصی برای کتاب خواندن نداشت و کتاب خواندن  از کارهای مورد علاقه اش بود. چند ساعتی صبح. نیم ساعتی قبل از خواب.

کلاه و بارانی را از روی چوب لباسی کافه بر می دارم و با سین مهربان و دو مردی که در کافه کار می کنند و من را می شناسند خداحافظی می کنم. نمی توانم به سین مهربان لبخند نزنم. در چشم  هایش نگاه می کنم. لبخند می زنم و میگم.

– فردا ساعت ده می بینمت.

پایم را که از کافه گذاشتم بیرون آنچنان  باران می آمد که کلاه  و بارانی‌ام  در همان پنج دقیقه اول خیس شد. دستم را بردم داخل بارانی و دوربین را آوردم بیرون. زیر سقف بیرون زده ی مغازه ای ایستاده ام که کمتر خیس شوم. مرد و زن جوانی نظرم را جلب می‌کنند. مرد کوتاه قدی در کنار یک زن که کمی از او بلندتر است. تمام طول کوچه با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. نزدیکی های من که رسیدند زن جوان دستش را حلقه کرد دور کمر مرد. چند بار شاتر را فشار می دهم نمی دانم کدام عکس بهتر خواهد شد ولی انگار برای امشب بس بود.

قفل در را سه دور می چرخانم به راست. صدای پاهای خانم جیم را می شنوم که به استقبالم آمده است.
– سلام خانم جیم. امشب چطور بود؟ من؟ برای من خوب بود. عالی! بارون تند. شهر خیس. آدم ها و آدم ها. البته آدم ها از دور. میدونی که من زیاد اهل حرف زدن با آدم ها نیستم. به خصوص در مورد خودم. تو؟ خب… تو فرق داری. میدونی که همیشه بهت چی میگم. خانم جیم، تنها کسی که میاد اتاق آبی و با من تلویزیون تماشا می کنه.

خانه ی آقای میم هفت اتاق دارد. با رنگ های مختلف. البته همه ی رنگ ها در تعادل اند. نه آنقدر کم رنگ. نه آنقدر پر رنگ. اتاق آبی اتاق شماره شش بود. با همان پنجره‌ی شرقیه تمام اتاق ها و دو در. یک در به اتاق شماره پنج. یک در به اتاق شماره هفت. اتاق آبی یک میز تلویزیون داشت و یک کاناپه ی صورمه ای. بالای تلویزیون یک قاب عکس به دیوار بود که از سفر یک روزه اش با کشتی گرفته بود. بالا آسمان، پایین دریا. آن‌ها هم آبی با طیف‌های مختلف. اینجا با لباس راحتی دراز می‌کشید و فیلم می‌دید یاگاهی اخبار گوش می‌داد. خانم جیم   هم همین جا کنارش می نشست. روی کاناپه و گاهی روی میز روبروی آن.

خانم جیم زل زده بود در چشم‌هام. از چشم‌هاش می فهمم که همه‌ی حرف های من را شنیده.
-بیا لباس ها رو در بیاریم و بریم اتاق بعدی
میاد جلو و با دست های کوچکش کمک می کند کفش‌هایم را در بیاورم. کفش ها، بارونی، کلاه، کیف، دسته کلید و هر چیزی که ظاهر بیرونی ام با آن نمایان است را می‌گذارم در اتاق قرمز. اتاق شماره یک. اینجا همه چیز قرمز است با همان پنجره و دو در که یکی در ورودی خانه است و دیگری در اتاق شماره ی دو. با وسواس خاصی دنبال یک گل بوده ام برای ورودی.  یک گل از خانواده فرفیون خریده ام با یک گلدان سفالی قرمز که رنگ دیگری در این اتاق نباشد.

– بریم خانم جیم. بریم اتاق نارنجی. زود باش. زود باش بیا.

کیف دوربین را آویزان می کنم به چوب لباسی اتاق نارنجی. اتاق نارنجی را چیدمان کرده‌ام برای لباسهای راحتی خانه و کمی رسمی که وقتی مهمان هایی برای مراجعه به خانه می‌آیند بپوشم. یک کمد نارنجی دارد یک چوب لباسی نارنجی و یک قاب عکس از غروب. عکس غروب خورشید است  که در شهر گرفته ام با آپارتمانهایی که وقتی جلوی نور خورشید قرار گرفته‌اند، سیاه به نظر می رسند. بعضی اوقات مهمان‌هایی دارم که تا اتاق شماره سه همراه من می آیند. تقریبا اینجا دیگر آخرین جایی است که به دیگران اجازه می دهم وارد شوند. اتاق های خانه را جوری طراحی کرده ام که همگی دو در دارند به جز اتاق شماره هفت. اتاق طوسی. که فقط مخصوص خودم است. حتی خانم جیم هم اجازه ندارد آنجا بیاید.

خانم جیم در اتاق شماره سه یک جای مخصوص دارد. یک کناپه کوچک درست اندازه خودش.

– خانم جیم بیا بشین روی کاناپه ی خودت. باید اینجا عکس ها را بریزم روی کامپیوتر شخصی ام.
– بیا ببین چه عکس هایی گرفته ام.  میخوای بشینی کنار من؟ عکس های جالبی گرفته‌ام. از یک مرد با چشم های آبی. از یک زن و مرد جوان. از شهر خیس شده. بیا تو که بیرون نمی روی. بیا این ها را تماشا کن.

می آید می نشیند روی میز زرد اتاق. حافظه‌ی دوربین را بر می دارم و دوربین را می‌گذارم درون کمد. قطعا کمد زرد. من ساعت ها اینجا کار می کنم.  آدم ها را ورانداز می کنم که در عکس هایم چطور قرار گرفته اند. نگاه‌هایشان به هم دیگر. ارتباطشان با همه چیز با مکان با حیوانی که از کنارشان می گذرد.

همین جاها بود که همیشه فکر می کرد آیا آدم های دیگر هم مثل او هستند. آیا آنها هم جاهای مخفی دارند که به کسی نشان ندهند. آن ها چطور انقدر می خندند. خوشحالی شان را بیرون می ریزند؟ حتی ناراحتی هایشان را؟ چطور برای هم گریه می کنند و حرف می زنند؟

– خانم جیم. نظرت چیه ی نوشیدنی بخوریم و ببینیم عکس ها چطور شده؟

بلند می‌شوند و از اتاق شماره ۳ می‌روم اتاق شماره ۴ . اتاق شماره ی ۴ برای من بوی تمام غذاها را می دهد. بوی ادویه ها بوی میوه، لیمو ترش، دم نوش، بوی قهوه.  تمام اتاق شماره ۴ را بنفش کرده‌ام از ظروف کارد و چنگال قاشق بگیر تا  گاز و میز و  صندلی.  یک بشقاب بنفش بر می دارم یک  سیب  و یک موز قاچ می کنم. کمی کره ی بادام زمینی روی یک نان تست سبوس دار می مالم و می گذارم کنار بشقاب بنفش. برای خانم جیم چند دانه غذای خشک می گذارم که با هم چیزی خورده باشیم.

ساعت ۲ بامداد است . خانم جیم را گذاشته ام روی رختخواب آبی اش در اتاق آبی.  در را بستم و وارد اتاق طوسی شدم. اتاق طوسی فقط مال خودم است. در اینجا یک تخت خواب دو نفره دارم با دو بالشت طوسی و یک لحاف طوسی. تخت را گذاشته ام زیر پنجره‌ی شرقی،  همان پنجره ی شرقی  مشترک همه ی اتاق ها. به دیوارروبرو عکس‌های مختلفی زده‌ام. بعضی از آدم ها که جایشان اینجا خالیست و هرگز نتوانستم حتی تا اتاق سبز هم بیاورمشان. هدایای مختلف. عکس هایی که شاید همه‌ی شان طوسی  نباشند. هدیه‌هایی که از آدم‌های مختلف گرفته و آنهایی که بسیار عزیزند  را اینجا روی دیوار اتاق طوسی‌ام نصب می­کنم. هوای اتاق کمی سرد است. لحاف را می کشم رویم و به ساعت ده فردا فکر می کنم. به لحظات کوتاهی که سین مهربان و من نشسته ایم در اتاق سبز و من کتاب را به او می دهم . چند خطی برایش می خوانم و تا عصر که بهترین کیک کافه را برایم انتخاب کند با او خداحافظی خواهم کرد.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

MostafaNazari

این بار

دوباره پشت خط آمد. سومین بار بود که هر دو دقیقه زنگ می‌زد و تا می‌دید پشت خط است قطع می‌کرد. اخلاقش عوض نمی‌شد. از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *