نویسنده: MostafaNazari

MostafaNazari

این بار

دوباره پشت خط آمد. سومین بار بود که هر دو دقیقه زنگ می‌زد و تا می‌دید پشت خط است قطع می‌کرد. اخلاقش عوض نمی‌شد. از

MostafaNazari

گردش بر فراز درخت‌های خشکیده

چنان خورشید می‌تابد و می‌سوزاند که رواست دست برده و پوست و موی را از جا درکنم. از تابشش صحرا را دوزخی کرده فراخ، لیک

مرد جوان اندوهگین. اثر مارسل دوشام ۱۹۱۱
MostafaNazari

حالا که او مرده

خیلی عقب‌تر از بقیه داداشاش که زیر تابوتو گرفتن راه میاد. پشت سر من و همه مردمی که لااله‌الاالله می‌گن و جنازه را سمت شازده‌حسین

MostafaNazari

ناخدا

هنوز اینجایم، مبهوت و وامانده. ایستاده وسط غول‌های آهنی لندهوری که مرتب جایشان را عوض می‌کنند. تقصیر خودم است، نباید می‌گفتم می‌توانم. باید می‌فهمیدم که

MostafaNazari

بارش باران که قطع شد- بخش پایانی

به خانه که رسید هوا روشن‌ بود ولی هنوز اطراف را خوب نمی‌دید. آنقدر که از شدت مه بابامحمود را که آن طرف حیاط  ایستاده

MostafaNazari

بارش باران که قطع شد- بخش دوم

گرمی دستهای درسا را دور پایش حس کرد. بیدار شده بود و بلافاصله دنبال بابایی که این روزهای آخر سال شب‌ها دیر از همیشه خانه

MostafaNazari

بارش باران که قطع شد- قسمت اول

مو که سیاست حرف نگه داشتن ندارم. همه خو اینو دیگه می‌دونن. البته فقط چیزایی که مربوط به خودم داره‌ها. اینکه چقد تو حسابم پول

MostafaNazari

کراوات‌های آقای ودریف

اثر تس گالاگر پاولا گفت: «خدایا، حتی کراوات هم نزده!» گاهی یکی از کسانی که به دیدن‌اش می‌آیند لباسی را با چوب‌رختی به ماشین می‌برد

MostafaNazari

طسوج

پریا درد شدیدی روی شقیقه‌اش حس می‌کرد که داخل داروخانه شد. با دست برآمدگی درشت دردناک روی شقیقه‌اش را لمس می‌کرد که متوجه شد بر

MostafaNazari

مزرعه سوخته

داستان رزمنده ای که در آسایشگاه شیمیایی بستری است خاطراتی را به یاد می آورد.