
این بار
دوباره پشت خط آمد. سومین بار بود که هر دو دقیقه زنگ میزد و تا میدید پشت خط است قطع میکرد. اخلاقش عوض نمیشد. از

دوباره پشت خط آمد. سومین بار بود که هر دو دقیقه زنگ میزد و تا میدید پشت خط است قطع میکرد. اخلاقش عوض نمیشد. از

چنان خورشید میتابد و میسوزاند که رواست دست برده و پوست و موی را از جا درکنم. از تابشش صحرا را دوزخی کرده فراخ، لیک

خیلی عقبتر از بقیه داداشاش که زیر تابوتو گرفتن راه میاد. پشت سر من و همه مردمی که لاالهالاالله میگن و جنازه را سمت شازدهحسین

هنوز اینجایم، مبهوت و وامانده. ایستاده وسط غولهای آهنی لندهوری که مرتب جایشان را عوض میکنند. تقصیر خودم است، نباید میگفتم میتوانم. باید میفهمیدم که

به خانه که رسید هوا روشن بود ولی هنوز اطراف را خوب نمیدید. آنقدر که از شدت مه بابامحمود را که آن طرف حیاط ایستاده

گرمی دستهای درسا را دور پایش حس کرد. بیدار شده بود و بلافاصله دنبال بابایی که این روزهای آخر سال شبها دیر از همیشه خانه

مو که سیاست حرف نگه داشتن ندارم. همه خو اینو دیگه میدونن. البته فقط چیزایی که مربوط به خودم دارهها. اینکه چقد تو حسابم پول

اثر تس گالاگر پاولا گفت: «خدایا، حتی کراوات هم نزده!» گاهی یکی از کسانی که به دیدناش میآیند لباسی را با چوبرختی به ماشین میبرد

پریا درد شدیدی روی شقیقهاش حس میکرد که داخل داروخانه شد. با دست برآمدگی درشت دردناک روی شقیقهاش را لمس میکرد که متوجه شد بر

داستان رزمنده ای که در آسایشگاه شیمیایی بستری است خاطراتی را به یاد می آورد.