
آقای میم
دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

یک: با هم نشستهایم تا چایی که سفارش دادهایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشهی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دوباره پشت خط آمد. سومین بار بود که هر دو دقیقه زنگ میزد و تا میدید پشت خط است قطع میکرد. اخلاقش عوض نمیشد. از

آفتاب تموز با بی رحمی بر تن های نحیف گرسنگان می تابد.کودکان با شکمی آماس کرده و مردان و زنان با دهانی تف زده مستاصل

ناصر رو به روي پنجره چوبی میایستد. ابروهای پرپشت نامرتبش را در هم میکشد و به جنگل نگاهمیکند. همان روزهایی که با ایکاشها کلنجار میرفت،

ثریا از تراس پایین میآید. روی پلهها مینشیند. آخرین دانه موهای سفیدش را میبافد و پشتسر میاندازد. آلبوم قدیمی را باز میکند.ورق میزند. فریبا و

همهی آنهایی که قاعدتا باید میآمدند کتابهایشان را ببرند آمدهاند. بالاخره خانم بیاتی هم آمد. يك پايش كمي ميلنگد. دارد لنگانلنگان وارد حیاط کتابخانه میشود.

چنان خورشید میتابد و میسوزاند که رواست دست برده و پوست و موی را از جا درکنم. از تابشش صحرا را دوزخی کرده فراخ، لیک

آن روز جنگ من با پدر مغلوبه شد و باز مانده های آن دیوار تنهایی است که روز به روز مرا بیشتر در خود اسیر

غذا آماده بود. عطر چلو گوشت و سبزیجات خانه را پر کرده بود. ظرفها را روی میز چیدم. روغن کرمانشاهی روی برنج ریختم و شروع

خیلی عقبتر از بقیه داداشاش که زیر تابوتو گرفتن راه میاد. پشت سر من و همه مردمی که لاالهالاالله میگن و جنازه را سمت شازدهحسین

محله هنوز خواب است. برف که میبارد، اینطور سنگین و پُر اُبُهَت، بهترین جا، زیرِ لحافِ بیخیالیست. بیخیال میشوم. زیر دست و بال مادرِ عزیز