فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

MostafaNazari

این بار

دوباره پشت خط آمد. سومین بار بود که هر دو دقیقه زنگ می‌زد و تا می‌دید پشت خط است قطع می‌کرد. اخلاقش عوض نمی‌شد. از

نسرین صحرایی

حکایت روزگار سخت

آفتاب تموز با بی رحمی بر تن های نحیف گرسنگان می تابد.کودکان با شکمی آماس کرده و مردان و زنان با دهانی تف زده مستاصل

مریم رضانژاد

تیرمست

ناصر رو به روي پنجره چوبی می‌ایستد. ابروهای پرپشت نامرتبش را در هم میکشد و به جنگل نگاه‌میکند. همان روزهایی که با ایکاش‌ها کلنجار میرفت،

مریم رضانژاد

پرتقال‌های خیس

ثریا از تراس پایین می‌آید. روی پله‌ها می‌نشیند. آخرین دانه موهای سفیدش را میبافد و پشت‌سر می‌اندازد. آلبوم قدیمی را باز میکند.ورق می‌زند. فریبا و

فائزه روحانی

چهارشنبه سوری به صرف کتاب

همه‌ی آن‌هایی که قاعدتا باید می‌آمدند کتاب‌هایشان را ببرند آمده‌اند. بالاخره خانم بیاتی هم آمد. يك پايش كمي مي‌لنگد. دارد لنگان‌لنگان وارد حیاط کتابخانه می‌شود.

MostafaNazari

گردش بر فراز درخت‌های خشکیده

چنان خورشید می‌تابد و می‌سوزاند که رواست دست برده و پوست و موی را از جا درکنم. از تابشش صحرا را دوزخی کرده فراخ، لیک

نسرین صحرایی

وقت اضافه

آن روز جنگ من با پدر مغلوبه شد و باز مانده های آن دیوار تنهایی است که روز به روز مرا بیشتر در خود اسیر

الهام رهگذر

برزخ

غذا آماده بود. عطر چلو گوشت  و سبزیجات خانه را پر کرده بود. ظرفها را روی میز چیدم. روغن کرمانشاهی روی برنج ریختم و شروع

مرد جوان اندوهگین. اثر مارسل دوشام ۱۹۱۱
MostafaNazari

حالا که او مرده

خیلی عقب‌تر از بقیه داداشاش که زیر تابوتو گرفتن راه میاد. پشت سر من و همه مردمی که لااله‌الاالله می‌گن و جنازه را سمت شازده‌حسین

فائزه روحانی

پسر برف

محله هنوز خواب است. برف که می‌بارد، این‌طور سنگین و پُر اُبُهَت، بهترین جا، زیرِ لحافِ بی‌خیالی‌ست. بی‌خیال می‌شوم. زیر دست و بال مادرِ عزیز